زندگی مادر متبارک ما، قدیس مریم مصری



 

 

 

تجلیل او در تاریخ 1 آوریل انجام می شود.

 

"او روح را دریافت نمود، و مدتها قبل جسم خود را طرد کرد؛

ای زمین، بقایای استخوان های مریم را پنهان کن؛

در اول ماه آوریل دعاهای مریم در صحرا به پایان رسید. "

 

مریم، مادر متبارک ما از مصر بود، که در طی حکومت یوستنیان بزرگ بین سالهای 527 تا 565 زندگی می کرد. او ابتدا زندگی فاسدی داشت و در طول 17 سال تمام به دلیل شهوات بسیار غیر قابل کنترل خود، با توجه به این که او حتی از دوران جوانی اش به اعمال بد جسمانی افتاده بود و در تمام آن مدت در آنها باقی مانده بود، موجب ویرانی روحانی افراد بسیاری شده بود. او بعدها خود را به ریاضت و عفت محض اختصاص داد، به طوری که او به لحاظ انسانی فوق طبیعی بالا رفته بود، او بر روی آب و رودخانه ها بدون فرو رفتن به عمق آنها راه می رفت؛ هنگام دعا کردن او بالاتر از سطح زمین قرار می گرفت و در وسط هوا معلق می ماند. علت تحول او به شرح زیر است:

 

 در 14 ماه سپتامبر، زمانی که ترفیع چوب گرانبهای حیات بخش صلیب برگزار می شد، بسیاری از مسیحیان از همه جا به اورشلیم می رفتند تا چوب گرانبهای صلیب را ببینند. این مریم هم در آن زمان همراه با مردان جوان فاسد و شهوت پرست نیز به آنجا رفت. با این حال، در تلاش برای ورود به کلیسای مقدس رستاخیز به منظور دیدن صلیب حیات بخش، او متوجه شد که به طور نامرئی چیزی مانع او می شود، به طوری که او نه می توانست وارد شود و نه می توانست آنچه را که می خواست ببیند. بنابراین مادر مقدس را به عنوان ضامن خود قرار داد و قول داد که اگر او مجاز به دیدن صلیب خداوند شود، پس از آن با احتیاط زندگی می کند و هرگز دوباره بدن خود را به شهوات آلوده نخواهد کرد.

 

 بنابراین، با تسلط بر خود، او از قول خود بازنگشت، بلکه در عوض از رود اردن گذر کرد، به عمق بیابان رفت و 40 سال بدون دیدن شخص دیگری، با پذیرفتن تنها خدا به عنوان ناظر خود، سپری کرد. و او آنقدر مشتاقانه تلاش کرد، که نه تنها از طبیعت انسانی فراتر رفت، بلکه همچنین یک زندگی فرشته گونه و فوق طبیعی را بر روی زمین به دست آورد و به همین جهت در آرامش به نزد خداوند رفت.

 

******************

 

در سرزمین فلسطین، یک کاهن راهب خاص به نام زوسیماس زندگی می کرد؛ او مردی مسن اما بسیار فداکار بود و به خاطر فضیلتش بسیار مشهور بود، آنقدر که راهبان بسیاری از صومعه های اطراف اغلب برای شنیدن کلمات از دهان این پیر می رفتند. به هر حال او 53 سال در آن صومعه گذراند. یک روز فکری از ذهنش عبور کرد که می گفت: "برایم سوال است که آیا کسی هست که بداند چگونه وظیفه زندگی رهبانی را به من تعلیم دهد؟ آیا کسی هست که در هیچ چیزی تقصیر ندارد، بلکه در همه چیز کامل است؟ من در تعجبم که آیا کسی در صحرا وجود دارد که در فضیلت از ما کوئنوبیت ها (راهبانی که در اجتماع زندگی می کنند) برتر باشد؟ "

 

 فرشته ی خداوند بر او ظاهر شد و گفت: «زوسیماس، اگرچه فضیلت تو برجسته است، با این حال، به رود اردن برو، به صومعه ای که در آن نزدیکی است. تو فرد دیگری را که در فضیلت بسیار از تو برتر است را خواهی دید.» بنابراین زوسیماس پیر بلند شد و بلافاصله به آن صومعه رفت؛ و پس از ابراز احترام، در آنجا باقی ماند.

 

 تمام راهبان عادت داشتند که در صبح روز دوشنبه پاک روزه بزرگ از صومعه خارج شوند و به صحرا بروند - هر یک به طور جداگانه از دیگران - و تا روز یکشنبه نخل در آنجا باقی بمانند. بنابراین، مطابق با آداب آن صومعه، زوسیماس پیر نیز از صومعه خارج شد و از رودخانه اردن با راهبان دیگر عبور کرد. پس از جدا شدن از آنها، فکری از ذهن او گذشت که حتی عمیق تر به درون بیابان برود، به امید یافتن یک زاهد پیر دیگر و شنیدن کلمات الهی از او. همانطور که او به تنهایی در حال راه رفتن بود، زمان خواندن سرویس دعا نزدیک شده بود، بنابراین او متوقف شد و رو به سمت شرق دعا کرد. از جایی که او ایستاده بود، او سایه انسانی را دید که در نزدیکی او قرار داشت. فکرکرد که ممکن است یک روح شیطانی باشد، او به طور غریزی بر روی خودش صلیب رسم کرد.

 

پس از تکمیل دعای خود، متوجه شد که شکل انسانی از طرف راست به سمت او حرکت می کند. بدن او بسیار تیره به نظر می رسید، چون موهای او مانند پنبه سفید بود، جز اینکه فقط تا شانه اش کوتاه بود. به محض اینکه پیر آن را به وضوح دید، او به شدت شاد شد، زیرا او در نهایت آنچه را که امید داشت پیدا کرد، و شروع به دویدن پشت سر او کرد. اما به محض اینکه این شخص متوجه شد که زوسیماس به دنبال او می دود، او نیز سریعتر دوید. با وجود سن او، پیر هم سریعتر دوید، با این حال هنگامی که او آنقدر نزدیک شد که بشنود، پیر شروع به فریاد زدن کرد، و به او التماس کرد و گفت: «ای بنده خدا، چرا از من گناهکار اجتناب می کنی؟ چرا تو به این مرد پیر ابراز اهانت می کنی و نمی ایستی تا مرا برکت دهی؟ تو را به عشق مسیح، بایست زیرا من پیر هستم و نمی توانم تو را دنبال کنم."

 

پس از گفتن این چیزها در حال دویدن، پیر به یک نقطه از بستر رودخانه کوچک رسید. سپس سایه ای که او دیده بود، از یک سمت رودخانه به سمت دیگر صعود کرد، اما پیر فقط در همان جایی که بود ایستاده بود، قادر به عبور کردن نبود، و او حتی بیشتر گریه کرد ...

 

سپس سایه ای که ظاهر شده بود عذرخواهی کرد و به پیر گفت: "مرا ببخش، پدر زوسیماس، بخاطر عیسی مسیح؛ من نمیتوانم بایستم تا تو مرا ببینی، زیرا من یک زن برهنه هستم. اگر می خواهی من در جای خود بمانم، جامه خود را برایم بیانداز تا بتوانم خودم را بپوشانم، و سپس من خواهم آمد تا بتوانی برکتت را به من بدهی. "

 

هنگامی که زوسیماس متوجه شد که او را به نام خوانده است، شگفت زده شد و متوجه شد که این یک فرد دورن بین است. پس زوسیماس ردای خود را انداخت و سپس به سوی او رفت و در برابر او سجده کرد. هر دوی آنها به مدت بسیار طولانی در مقابل یکدیگر در حالت سجده باقی ماندند و هر کدام از آنها به دیگری گفت: "ای خادم خدا، مرا برکت بده". پس از گذشت زمانی، زن گفت: " پدر زوسیماس، این تو هستی که باید به من برکت دهی؛ زیرا تو کاهن خدای متعال هستی و مرتباً در برابر محراب مقدس می ایستی و از خدا برای گناهان دیگران درخواست بخشش می کنی؛ به همین دلیل تو هستی که باید مرا برکت دهی. "

 

زوسیماس پاسخ داد: "ای قدیس خدا، واضحاً عطیه تو عظیمتر از مال من است، زیرا تو دورن بین هستی و نه تنها نام مرا می دانستی بلکه همچنین می بینی که من یک کاهن هستم؛ برای همین، من به تو التماس می کنم که در عوض تو مرا برکت دهی! "

 

با دیدن اینکه زوسیماس او را برکت نمی دهد، زن خودش ایستاد و گفت: "باشد که خدای متعال، که خواهان نجات گناهکاران است، تو را برکت دهد." پس زوسیماس پیر ایستاد و زن ادامه داد: "پدر زوسیماس، چرا خودت را زحمت دادی که انقدر دور بیایی تا یک زن گناهکار را ببینی؟ با این حال، از آنجایی که خداوند تو را تا اینجا آورده است، لطفا به من بگو: مسیحیان چطور هستند؟ جهان چگونه است؟ پادشاهان چگونه هستند؟ کلیسای مسیح چطور است؟ "

 

پیر پاسخ داد: "با برکت های تو، مادر مقدس، همه چیز خوب است؛ اما من از تو خواهش می کنم که برای آنها به خدا دعا کنی، اما همچنین برای من، زیرا این دلیلی است که من گناهکار، متحمل زحمت این سفر دور شدم."

 

سپس آن زن گفت: "پدر زوسیماس، این تو هستی که باید برای من از خدا درخواست کنی، اما از آنجایی که تو برای انجام این کار به من نیاز داری، من فرمان تو را اطاعت خواهم کرد."

 

پس از آن، زن برای مدت زمان طولانی در دعا ایستاد، اما هیچ صدایی از دهانش شنیده نمی شد. پیر به زمین افتاده بود، صورتش را پایین گرفته بود، و دعای "خداوندا رحم فرما ..." را تکرار می کرد. بعد از چند ساعت، چشمهاش را بالا گرفت و زن را دید که حدود نیم متر بالای زمین معلق بود. با دیدن این صحنه، او فوراً به خودش گفت که باید یک روح شیطانی باشد که وانمود می کند در حال دعا کردن است. سپس زن به سمت او برگشت و گفت: "پدر زوسیماس، به چه فکر می کنی، تصور می کنی که من یک روح هستم؟ من یک زن و گناهکار ترین در سراسر جهان هستم. » سپس، بر روی خود صلیب کشید، و به پیر گفت:" خداوند ما را از دسیسه های شیطان آزاد کند."

 

سپس زوسیماس بار دیگر در برابر زن سجده کرد و با دست زدن به پاهای قدیس، گریان به او التماس کرد: "من تو را سوگند می دهم، ای خادم خدا و خداوند حقیقی ما عیسی مسیح؛ به من بگو، چطور به این صحرا آمده ای؟ ؟ تو را به عشق خدا، به من در مورد این بگو، و هیچ چیز را از من پنهان نکن، زیرا خداوند عنایت نموده تا من با تو روبرو شوم، تا بتوانم از کلمات تو بهره مند گردم. اگر خدا نمی خواست که من با تو ملاقات کنم، من که پیر و ضعیفم، حتی قادر نبودم از حجره خود بیرون بیایم، و چنین مسافتی را نمی توانستم راه بروم."

 

هنگامی که قدیس این کلمات را شنید و اشک هایش را دید، به زوسیماس گفت: «پدر زوسیماس، من گناهکار، خیلی شرمنده ام که بخواهم کارهایم را بگویم، زیرا آنها پر از شرم هستند، اما امروز همه چیز را به تقدس تو اعتراف می کنم . ای کاهن مقدس، من از مصر هستم، وقتی والدین من هنوز زنده بودند و من دوازده سال داشتم، والدینم را ترک کردم و به اسکندریه رفتم، جایی که من 17 سال در آنجا فاسد بودم. و آنقدر در گناه غلتیدم، که از هیچ کدام از کسانی که برای من آمده بودند چیزی نمی خواستم. و آنقدر فقیر بودم که با کار دستهایم زندگی میکردم - گاهی اوقات پشم می رسیدم و گاهی کار دیگری انجام می دادم. به هر حال، یک روز به ساحل رفتم، که در آنجا جمعیت زیادی را دیدم که سوار کشتی بزرگی می شدند. هنگامی که آن را دیدم، از یکی از کسانی که در آن جمعیت بودند پرسیدم که این مردم به کجا می روند. او پاسخ داد: "آنها به اورشلیم می روند، زیرا روز ترفیع صلیب نزدیک است." سپس از او پرسیدم: "سوالی دارم که آیا می توانم همراه آنها بروم؟" او گفت: "اگر به اندازه کافی پول برای سفر کردن داشته باشی، هیچ کس نمی تواند جلوی تو را بگیرد." من گفتم:"من پولی برای سفر ندارم، اما بدنم را برای پرداخت وعده های غذا و سفر به اورشلیم دارم، بدون نیاز به پرداخت برای کرایه." به محض شنیدن کلمات من، او با خنده به راه افتاد. پدر زوسیماس، من هیچ هدف پاکی برای رفتن به اورشلیم نداشتم؛ من فقط قصد داشتم دیگران را با خود پایین بکشم. همانطور که گفتم، پدر زوسیماس، مجبورم نکن که بیشتر بگویم، زیرا من زمین و هوا را با کلماتم آلوده می کنم.» با گفتن این سخن قدیس خاموش شد.

 

سپس زوسیماس گفت: "ای مادر متبارک، به من همه چیز را بگو و هیچ چیز را از من پنهان نکن." قدیس دوباره پاسخ داد: "پدر زوسیماس، چون اصرار داری، به تو می گویم ... به هر حال، من بلافاصله چرخ نخ ریسی خود را کنار گذاشتم و به آن کشتی هایی که آماده حرکت بودند رفتم - زیرا کشتی های زیادی وجود داشت که در حال رفتن بودند - و من ده مرد جوان را دیدم که آنجا ایستاده بودند، که آماده بودند سوار کشتی شوند، و من به آنها گفتم: "من را با خود ببرید و برای کرایه ام اطمینان می دهم جبران خواهم کرد. به محض اینکه آنها این پیشنهاد را شنیدند، من را داخل کشتی بردند، اما پدر، گناهانی را که من مرتکب شدم، خیلی شرمنده ام که به شما بازگو کنم. تنها چیزی که باعث می شود من تعجب کنم این است که چطور دریا باز نشد و همه ما را که در کشتی بودیم را فرو نبرد؛ بدیهی است که خدا منتظر توبه من بود. وقتی که من از کشتی پیاده شدم، گویی که گناهان اولم کافی نبودند، من به دنبال دیگران بودم، دلباختگانی بیشتر. خورشید غروب کرد و من به گناهانم ادامه دادم. من همچنین افرادی را دیدم که شبانه روز به کلیسا می آمدند - اما فقط به مردان جوان نگاه می کردم. وقتی وارد محوطه خارج کلیسا شدم، سعی کردم از ورودی اصلی وارد شوم، اما دیگران من را کنار می زدند و اجازه ورود به من را نمی دادند.

بنابراین، همه وارد کلیسا شدند، اما برای من غیرممکن بود و من بیرون باقی ماندم. من سه تا چهار بار سعی کردم وارد شوم، اما قادر نبودم. بنابراین من آن نزدیکی یک گوشه خارج از کلیسا ایستادم. همانطور که در آنجا بودم، به ذهنم رسید که به خاطر گناهانم قادر به وارد شدن نبودم؛ و در حالی که ایستاده بودم و برای گناهانم گریه میکردم، یک شمایل مادر مقدس را بالای سرم دیدم. با دیدن شمایل او، من گریستم و گفتم: "ای بانوی باکره، مادر خدا، که خداوندمان عیسی مسیح را به دنیا آوردی، می دانم که من حتی لیاقت ندارم که به شمایل تو نگاه کنم، زیرا گناهانم بسیار است؛ اما چون برای همین بود که خدا انسان شد - که گناهکاران را به توبه دعوت کند - به من هم کمک کن تا وارد کلیسا شوم و چوب صلیب مقدسی که بر روی آن پسر تو بخاطر گناهان من مصلوب شد و خون مقدسش را برای نجات گناهکاران ریخت را ببینم و مرا برای دیدن صلیب شایسته گردان، از تو درخواست می کنم که مرا نزد او شفاعت کنی و به پسر خود اطمینان دهی که من دیگر بدنم را آلوده نخواهم کرد، اما پس از خروج از کلیسا، هر کجا که من را هدایت کنی، خواهم رفت. "

پس از گفتن این چیزها، به من کمی احساس تسکین داده شد؛ من با دیگران وارد جمعیت شدم و این بار بدون اینکه چیزی مانند بار اول مانع من شود، وارد کلیسا شدم. هنگامی که من با چوب مقدس ترین صلیب گرانبها مواجه شدم، پر از ترس و وحشت شده بودم؛ با اشک به زمین افتادم و مقابل صلیب سجده کردم. پس از ستایش و تکریم صلیب، من به محل جایی که شمایل مریم باکره مقدس، مادر خداوند را دیدم، شتافتم و در اشک به او گفتم: «ای مقدس ترین باکره، من گناهکار و بنده نالایق خود را خوار نشمردی بلکه مرا لایق دیدن آنچه که دوست می داشتم و خواستار آن بودم، گردانیدی. برای همین، بانوی من مادر خدا، مسیری را که منجر به نجات من می شود، نشانم بده. تو که ضامن من شده ای، من را طوری هدایت کن تا بلکه خدا از من خشنود شود.» در حالی که من این چیزها را می گفتم، توانستم صدایی را بشنوم که گفت «اگر از اردن عبور کنی، می توانی آرامش بی نظیری پیدا کنی». با شنیدن این، با صدای بلند گریه کردم: "بانوی من، بانوی من، مرا ترک نکن!" پس از آن باز هم گریه کردم، من به سمت رود اردن رفتم. در جاده، یک مسیحی من را دید و در نام مسیح سه سکه صدقه به من داد. من آنها را پذیرفتم و با آنها سه نان خریدم. از یک رهگذر پرسیدم که کدام جاده منجر به رود اردن می شود. او به راه اشاره کرد و من در آن مسیر رفتم، و در طول مسیر گریه میکردم. بعدا، نزدیک غروب، به کلیسای قدیس یوحنای پیشرو، که در نزدیکی رود اردن بود رسیدم. در آنجا استراحت کردم و روز بعد تدهین مقدس را در آن صومعه دریافت کردم، من یک تکه از نان مقدس را خوردم و مقداری از آب اردن نوشیدم، سپس در آنجا خوابیدم. صبح روز بعد هنگام سپیده دم، به سوی رودخانه رفتم و بعد از پیدا کردن یک قایق از رودخانه عبور کردم و به سمت دیگر آن رسیدم، به  همین جایی که مرا می بینی رسیدم، پدر زوسیماس. "

 

سپس پیر از او پرسید: "چند سال است که تو در اینجا در صحرا زندگی می کنی، ای زن مقدس؟" قدیس پاسخ داد: "چهل سال من اینجا زندگی کرده ام، پدر زوسیماس". سپس از او پرسید: "و تا به امروز غذای خود را از کجا تهیه کردی؟ چطور تمام این سالها را سپری کردی؟ "قدیس پاسخ داد:" وقتی از اردن عبور کردم دو قرص و نیم نان داشتم، آنها آنقدر خشک شده بودند که مثل سنگ شده بودند؛ با این حال، با کم کم خوردن آنها و با چمن این صحرا، توانستم زنده بمانم." پیر یک بار دیگر از او پرسید:"تمام این سالها را چطور در اینجا گذراندی؟ آیا با هیچ وسوسه ای مواجه شده ای یا نه؟» قدیس پاسخ داد:« پدر زوسیماس، از من چیزی پرسیدی که حتی با به یاد آوردنش به لرزه می افتم، زیرا اگر به تو درباره تمام وسوسه هایی که در معرضشان قرار گرفتم و با آنها مواجه شدم بگویم، می ترسم که دوباره به آنها عادت کنم.» اما پیر دوباره به او گفت:« به تو التماس می کنم، ای خادم خدای حقیقی، چیزی را از من مخفی نکن، بلکه تو را به عشق مسیح همه چیز را به من بگو.» قدیس پاسخ داد: "پدر زوسیماس، مرا باور کن، من هفده سال تمام اینجا در این بیابان بوده ام، جایی که من تحت وسوسه های بسیاری از سوی شیطان قرار گرفته ام. چون زمانی که من شروع به خوردن غذا می کردم، گوشت و ماهی مصر را به یاد می آوردم، شراب های فراوانی که می نوشیدم را به یاد می آوردم و قلبم می سوخت؛ زیرا در اینجا من حتی آب نوشیدنی نداشتم. و آهنگ هایی را که می دانستم می خواندم و شروع به خواندن آنها می کردم، بلافاصله گناهانم و مادر مقدس و قولی را که به او به عنوان ضامن خود دادم را به یاد می آوردم و در هم می شکستم و گریه می کردم که من چه بدبخت هستم. سپس، به محض این که مادر مقدس را می خواندم، نور بیش از حدی در مقابلم می درخشید و تمام افکار بد نابود می شد."

"پدر زوسیماس، چگونه می توانم آتشی را که به دلیل زنای من، قلبم را می سوزاند توصیف کنم؟ اما هر زمان که چنین افکار به سوی من می آمد، در اشکها فرو می افتادم و بلند نمی شوم، مگر اینکه آن نور را ببینم که این افکار بد را پراکنده کند. بنابراین، پدر زوسیماس، چنین وسوسه هایی من را در طی آن هفده سال دنبال می کردند؛ اما پس از آن و تا به امروز، با کمک مادر مقدس من هیچ وسوسه ای ندارم.» پدر زوسیماس دوباره از او پرسید:« و تو دیگر نمی خواستی غذا یا لباس داشته باشی؟ » قدیس پاسخ داد:« من قرص های نان را - همانطور که گفتم - در طی هفده سال خوردم؛ پس از آن، تغذیه من چمن این زمین بوده است؛ و درباره لباسم، خوب، آنکه من پوشیده بودم از بین رفت و از رویم افتاد، و من در طول شب بسیار سردم می بود، و در طول روز من از حرارت شدید کویر رنج می بردم - آنقدر که اغلب مثل یک مرده می افتادم - از سرمای شدید و یا از گرمای شدید. اما خدا، که گفته است "انسان تنها به نان زیست نمی کند (متی 4: 4، لوقا 4: 4)" به من قوت داد و من را پوشانید، زیرا او کسی است که "آسمان ها را با ابرها احاطه می کند".

 

هنگامی که زوسیماس از بر خواندن آیه های کتاب مقدس را از او شنید، از او پرسید که آیا او قبلا از این چیزها مطلع بوده یا آیا کسی به او آموخته بوده است. قدیس پاسخ داد: "پدر زوسیماس، من بعد از این همه زمان، نه کسی را دیده ام، و نه هیچ تحصیلی داشته ام. اما خداوند که دانش را به انسان می دهد، اوست که این کلمات را به من می آموزد؛ لطفا برای همین، پدر زوسیماس، به خدا برای من گناهکار دعا کن."

 

به محض اینکه زوسیماس این سخنان را شنید، سعی کرد پیش روی او سجده کند، اما قدیس اجازه نداد که سجده کند. او فقط گفت: "پدر زوسیماس، چیزهایی که من به تو گفتم و شنیدی، مراقب باش، تا زمانی که من فوت کنم، به کسی نگویی. و حال به راه متبارک خود برو، و سال آینده، دوباره مرا خواهی دید. فقط، من از شما تقاضا می کنم کاری را که می گویم انجام دهی: سال آینده، آنطور که رسم است، از اردن عبور نکن؛ در عوض، در صومعه باقی بمان، زیرا اگر بخواهی از آنجا بیرون بروی، قادر نخواهی بود. سپس، در پایان روز پنجشنبه بزرگ، عشاء مقدس را بردار و با خود به اردن بیاور. در آنجا منتظر من باش، زیرا از زمانی که من به اینجا آمده ام، هنوز عشاء ربانی مقدس دریافت نکرده ام. به همین دلیل است که از تو درخواست میکنم که عشاء ربانی مقدس را برای من بیاوری تا در آن شراکت جویم؛ همچنین تو باید به پدر یونس، راهب بزرگ صومعه خود، بگویی که با دقت متوجه باشد، زیرا در صومعه بسیار چیزهای بدی وجود دارد و لازم است که آنها اصلاح شوند."

 

به محض اینکه قدیس این سخنان را گفت، او بلافاصله راهی صحرا شد، در حالی که پیر همان طور حیرت زده باقی مانده بود که چگونه او در مورد سنت های صومعه صحبت کرده بود، و چگونه او از خطاهای راهبان می دانست. او بر روی زانوهایش افتاد و خم شد تا زمینی را که قدیس بر آن ایستاده بود ببوسد. او از خداوند تشکر کرد و به صومعه بازگشت.

 

سال بعد، مطابق با سنت صومعه، زوسیماس می خواست که بیرون رود، اما نتوانست، زیرا او دچار تب شده بود؛ و بلافاصله به یاد آورد که چگونه قدیس به او گفته بود که نمی تواند از صومعه بیرون بیاید. بنابراین، پس از چندین روز با تب در تختش ماند، او در نهایت بهبود یافت. هنگامی که روز پنجشنبه بزرگ رسید، او عشاء مقدس را همان طور که قدیس به او گفته بود گرفت؛ او همچنین چند تا انجیر با مقداری خرما و مقداری عدس خیس شده برداشت و به رودخانه رفت. در حالی که منتظر دیدن قدیس بود، او شروع به گریه کرد زیرا ساعت ها گذشت و به نظر نمی رسید که قدیس بیاید. سپس فکری به ذهنش رسید: هنگامی که قدیس بخواهد از اردن عبور کند چطور می تواند بیاید، از آنجا که قایقی در آنجا وجود نداشت؟ همانطور که او در مورد این موضوع می اندیشید، او دید که قدیس  در حال نزدیک شدن است، اما او همچنان به فکر فرو رفت که چگونه قصد عبور از رودخانه را دارد. هر چند که شب بود، ماه بسیار درخشان بود و می توانست نشان صلیب کشیدن قدیس را تشخیص دهد و بلافاصله او را در کنار رودخانه بیابد.

 

در هنگام دیدن چنین چیزها، زوسیماس داشت خودش را برای سجده کردن آماده می کرد، اما قدیس او را صدا زد: «پدر زوسیماس! میخوای چه کار کنی؟ تو عشاء مقدس را نگه داشته ای و با این حال، می خواهی در مقابل من به سجده درآیی؟ "با گفتن این کلمات، قدیس به پیر نزدیک شد و گفت:"پیر؛ مرا برکت بده.» سپس وی از پیر درخواست کرد که دعای خداوند و اعتقادنامه را بخواند و سپس با توجه به آداب و رسوم محبت او را بوسید و به این ترتیب عشاء مقدس ربانی را دریافت کرد. پس از آن گفت: "و اکنون، بر طبق کلامت در صلح بنده خود را رخصت عزیمت بده، زیرا چشمان من نجات تو را دیده است."

 

سپس او رو به پیر کرد و گفت: "مرا ببخش، پدر زوسیماس، و از تو تقاضا می کنم اگر برکت دهی، از تو خواهش می کنم که یک تقاضای دیگر را برایم به انجام برسانی. با کمک خداوند به صومعه خود برو و در سال آینده دوباره به جایی که مرا بار اول دیدی برگرد و دوباره مرا خواهی دید، همانطور که خدا می خواهد.» پیر جواب داد:«ای بنده خدای حقیقی اگر فقط من به اندازه کافی شایسته بودم که دنبالت کنم ... حداقل، مقداری از این غذاهایی را که برای تو آورده ام، را بگیر.»سپس قدیس دستش را بیرون آورد و تنها سه دانه عدس را گرفت و پس از آن علامت صلیب را دوباره کشید و مانند دفعه اول بر روی آب راه رفت و از اردن عبور کرد. پیر به صومعه خود برگشت و خدا را ستایش کرد.

 

اما او عمیقا متاسف بود، چون نام قدیس را نفهمیده بود؛ با این حال، او امیدوار بود که دفعه بعد که به صحرا می رود آن را یاد بگیرد. بنابراین، هنگامی که سال بعد رسید و روز یکشنبه حذف لبنیات بود، او مطابق با سنت آنجا، از صومعه خارج شد و در صحرا راه می رفت، و اینجا و آنجا به امید دیدن قدیس نگاه می کرد. اما، او را ندید، او شروع به گریه کرد و بعد از اشک های بسیار به خدا گفت: «خداوند متعال من، تو که مرا شایسته دیدن چنین رازی کردی، من را از آن محروم نکن تا من کامل شوم؛ مسیح من مرا شایسته ساز تا بار دیگر برکت بنده ات را بچشم."

 

در حالی که با این کلمات از خدا تقاضا می کرد، او همانطور چپ و راست را به امید دیدار او نگاه می کرد. و او در واقع او را دید - بجز اینکه او مرده بود، دستانش را از هم جدا کرد و سرش را چرخاند و به طرف غرب حرکت کرد. او گریان به سمت او دوید؛ و هنگامی که به پاهای قدیس رسید، آنها را با اشکهایش مرطوب کرد. او به اندازه ای که خواست گریه کرد، سپس او "آموموس" از مزامیر را خواند.

 

پس از آنکه خواندش تمام شد، زوسیماس متعجب بود که چه باید بکند. او ناگهان متوجه حروف هایی شد که روی زمین، بالای سر قدیس نوشته شده بود، که می گفت: «پدر زوسیماس، بدن مریم فروتن را در همین جایی که پیدا کردی دفن کن و به خداوند برای من دعا کن. من در ماه فصمات (یعنی آوریل)، در شبی که عشاء مقدس ربانی را دریافت کردم، فوت کردم." به محض این که زوسیماس این نوشته را دید، کنجکاو بود که چه کسی آن را نوشته است، با توجه به اینکه قدیس به او گفته بود که او تحصیل نکرده بود . او همچنین تعجب کرد که چگونه قدیس یک فاصله 20 روزه را در یک ساعت پیموده بود ....

 

سپس او گیج شد که قرار است چگونه زمین را بکند و او را دفن کند. او یک قطعه چوب کوچک را در اطراف زمین پیدا کرد و با آن شروع به کندن زمین کرد. اما او قادر به انجام هیچ کاری نبود، زیرا او خیلی پیر بود و زمین بسیار خشک بود. سپس او به طور ناگهانی متوجه یک شیر شد، که هنگامیکه به نزدیک او رسید شروع به لیسیدن پاهای قدیس کرد و او بسیار ترسیده بود. با این حال، او به یاد آورد که قدیس به او گفته بود در طی مدت 40 سالی که در آنجا حضور داشته حتی یک حیوان را ندیده بود، بنابراین او علامت صلیب را رسم کرد، به امید این که شیر به او صدمه نخواهد زد، و خطاب به حیوان گفت: "ای حیوانات وحشی، با دیدن اینکه حتما خدا تو را برای کمک به من اینجا آورده است، این قسمت زمین را بکن تا بتوانیم بقایای قدیس را دفن کنیم، زیرا که من بسیار پیر هستم و نمی توانم زمین را بکنم و نه می توانم باز گردم که ابزار کندن بیاورم؛ بنابراین برو و قبر قدیس را آماده کن. "

 

زودتر از اینکه پیر این کلمات را بگوید، شیر فورا شروع به کندن زمین با پنجه های جلویی خود کرد. او در واقع عمق زمین را تنها به اندازه ای کند که برای بدن قدیس لازم بود. پس از آنکه حفر کردنش به پایان رسید، شیر در برابر پیر تعظیم کرد و به درون صحرا رفت. پس از آن پیر یادگارهای قدیس را در همانجایی که او را پیدا کرده بود دفن کرد و به صومعه بازگشت، و خدا را تمجید و ستایش نمود.

 

علاوه بر این، مطابق دستورالعمل قدیس، و پس از اینکه پدر یونس به بررسی و کشف مشکلات بسیاری که در صومعه بود مبادرت ورزید، او برای اصلاح آنها تلاش کرد. و در همان صومعه بود که پیر زوسیماس در سن 100 سالگی آرامید.

 

باشد كه همه ما برکات او را داشته باشیم!

دعا به قدیس مریم مصری مکرم

ای مادر، در تو ، آنچه در تصویر خدا در ماست ، به طور قابل اعتماد نجات یافته است؛ زیرا ، پس از پذیرش صلیب ، به دنبال مسیح رفتی و با اعمال خود آموختی که بدن را تحقیر کنی ، زیرا از بین خواهد رفت ، تا برای روح که جاودان است، غیرت داشته باشی. بنابراین، مریم مقدس، روح تو با فرشتگان، شادی می نماید.

در ابتدا ، انواع زنا را در آغوش گرفتی ، و اکنون با توبه ، و تقلید از زندگی فرشته ای و نابودی شیاطین با سلاح صلیب ، عروس مسیح شده ای. بنابراین ، تو مریم، با شکوه ترین عروس پادشاهی آسمان شدی.

پس از فرار از تاریکی گناه ، قلب خود را که شایسته شکوه و جلال است با نور توبه روشن کرده ای ، به نزد مسیح آمده ای و مادر مقدس و پاک او را دعای مهربان خود قرار داده ای. بنابراین، آمرزش گناهان را دریافت کردی و تو همیشه با فرشتگان شادی می نمایی.