انجیل به روایت لوقا |
17
بخشش و ایمان
1و شاگردان خود را گفت: «لابد است از
وقوع لغزشها،
لیکن وای بر آن کسی
که باعث آنها شود. 2او را بهتر می
بود که سنگ
آسیایی بر گردنش آویخته شود و در دریا افکنده شود از اینکه یکی از این
کودکان را لغزش دهد. 3احتراز کنید و
اگر برادرت به تو خطا ورزد او را
تنبیه کن و اگر توبه کند او را ببخش. 4و هرگاه درروزی هفت کرت به تو گناه کند
و در روزی هفت مرتبه، برگشته به تو گوید توبه می
کنم، او را
ببخش.» 5آنگاه رسولان به خداوند گفتند: «ایمان
ما را
زیاد کن.» 6خداوند گفت: «اگر ایمان به قدر دانه
خردلی می
داشتید، به
این درخت افراغ میگفتید
که کنده شده در دریا نشانده شود اطاعت شما
می کرد. 7«اما کیست از شما
که غلامش به
شخم کردن یا شبانی مشغول شود و وقتی که از صحرا آید به وی گوید، بزودی
بیا و بنشین. 8بلکه آیا بدو
نمی گوید چیزی
درست کن تا شام بخورم و کمرخود را بسته مرا خدمت کن تا بخورم و بنوشم و
بعد از آن تو
بخور و بیاشام؟ 9آیا از آن
غلام منت می
کشد از آنکه
حکم
های او را به
جا آورد؟ گمان
ندارم. 10همچنین شما
نیز چون به هر چیزی که مامور شده
اید عمل کردید، گویید که غلامان بی
منفعت هستیم
زیرا که آنچه بر ما واجب بود به
جا آوردیم.»
شفای ده جذامی
11و هنگامی که
سفر به سوی اورشلیم می
کرد
از میانه سامره و جلیل می
رفت. 12و چون به قریه
ای داخل می
شد ناگاه ده
شخص ابرص به استقبال او آمدند و از دور ایستاده، 13به آواز بلند
گفتند: «ای عیسی خداوند بر ما ترحم
فرما.» 14او
به ایشان نظر کرده گفت: «بروید و خود
را به کاهن بنمایید.» ایشان چون می
رفتند، طاهر
گشتند. 15و یکی از ایشان چون دید که شفا یافته است، برگشته به صدای بلند خدا
را تمجید می
کرد. 16و
پیش قدم او به
روی درافتاده وی را شکر کرد. و او
از اهل سامره
بود. 17عیسی ملتفت شده گفت «آیا ده نفر طاهر نشدند، پس آن نه کجا شدند؟ 18آیا هیچکس یافت نمی شود که برگشته خدا را
تمجید کند جز
این غریب؟» 19و بدو گفت: «برخاسته برو که ایمانت تو را نجات داده است.»
تعلیم درباره آمدن ملکوت خدا
20و چون فریسیان
از او پرسیدند که ملکوت خدا کی می
آید، او در
جواب ایشان گفت: «ملکوت خدا با مراقبت نمی آید. 21و نخواهند
گفت که در فلان یا فلان جاست. زیرا
اینک ملکوت خدا در میان شما است.» 22و به شاگردان خود گفت: «ایامی می
آید که آرزو خواهید داشت که روزی از
روزهای پسر انسان را بینید و
نخواهید دید. 23و به شما
خواهند گفت، اینک در فلان یا فلان جاست، مروید و تعاقب آن مکنید. 24زیرا چون برق
که از یک جانب زیر
آسمان لامع شده تا جانب دیگر زیر آسمان
درخشان می
شود، پسر انسان در یوم خود
همچنین خواهد
بود. 25لیکن اول لازم است که او
زحمات بسیار
بیند و از این فرقه مطرود شود. 26و چنانکه در ایام نوح واقع شد، همانطور
در زمان پسر انسان نیز خواهد بود، 27که می
خوردند و می
نوشیدند و زن
و شوهرمی گرفتند تا روزی که چون نوح داخل کشتی شد، طوفان آمده همه را
هلاک ساخت. 28وهمچنانکه در
ایام لوط شد که به خوردن وآشامیدن و خرید و فروش و زراعت و عمارت مشغول
می
بودند، 29تا روزی که
چون لوط ازسدوم بیرون آمد، آتش و گوگرد از آسمان بارید و همه را هلاک
ساخت. 30بر همین منوال
خواهد بود در روزی که پسر انسان ظاهر شود. 31در آن روز هر که بر پشت بام باشد و
اسباب او در خانه نزول نکند تا آنها را بردارد و کسی که در صحرا باشد
همچنین برنگردد. 32زن لوط را
بیاد آورید. 33هرکه خواهد جان خود را برهاند آن را هلاک خواهد کرد و هرکه آن را
هلاک کند آن را زنده نگاه خواهد داشت. 34به شما می
گویم در آن شب دو نفر بر یک تخت خواهند بود، یکی برداشته و دیگری
واگذارده خواهد شد. 35و دو زن که در
یک جا دستاس کنند، یکی برداشته ودیگری واگذارده خواهد شد. 36و دونفر که
درمزرعه باشند، یکی برداشته و دیگری واگذارده خواهد شد.» 37در جواب وی
گفتند: «کجا ای خداوند.» گفت: «در هر جایی که لاش باشد درآنجا کرکسان
جمع خواهند شد.»
18 حکایت بیوه زن
1و برای ایشان
نیز مثلی آورد در اینکه می باید همیشه دعا کرد و کاهلی نورزید. 2پس گفت که «در
شهری داوری بود که نه ترس از خدا و نه باکی از انسان می داشت. 3ودر همان شهر
بیوه زنی بود که پیش وی آمده می گفت، داد مرا از دشمنم بگیر. 4و تا مدتی به
وی اعتنا ننمود ولکن بعد از آن با خود گفت هرچند از خدا نمی ترسم و از
مردم باکی ندارم، 5لیکن چون این
بیوه زن مرا زحمت می دهد، به داد او میرسم، مبادا پیوسته آمده مرا به
رنج آورد. 6خداوند گفت
بشنوید که این داوربی انصاف چه می گوید؟ 7و آیا خدا برگزیدگان خود را که شبانه
روز بدو استغاثه می کنند، دادرسی نخواهد کرد، اگرچه برای ایشان دیرغضب
باشد؟ 8به شما می
گویم که به زودی دادرسی ایشان را خواهد کرد. لیکن چون پسرانسان آید،
آیا ایمان را بر زمین خواهد یافت؟
حکایت دعای فریسی و باجگیر
9و این مثل را
آورد برای بعضی که بر خود اعتماد می داشتند که عادل بودند و دیگران
راحقیر می شمردند. 10که «دو نفر
یکی فریسی ودیگری باجگیر به هیکل رفتند تا عبادت کنند. 11آن فریسی
ایستاده بدینطور با خود دعا کرد که خدایا تو را شکر می کنم که مثل سایر
مردم حریص و ظالم و زناکار نیستم و نه مثل این باجگیر، 12هر هفته دو
مرتبه روزه می دارم و ازآنچه پیدا می کنم ده یک می دهم. 13اما آن باجگیر
دور ایستاده نخواست چشمان خود را به سوی آسمان بلند کند بلکه به سینه
خود زده گفت، خدایا بر من گناهکار ترحم فرما. 14به شما می گویم که این شخص، عادل کرده
شده به خانه خود رفت به خلاف آن دیگر، زیرا هرکه خود را برافرازد، پست
گردد و هرکس خویشتن را فروتن سازد، سرافرازی یابد.»
برکت دادن کودکان
15پس اطفال را
نیز نزد وی آوردند تا دست برایشان گذارد. اما شاگردانش چون دیدند،
ایشان را نهیب دادند. 16ولی عیسی
ایشان را خوانده، گفت: «بچه ها را واگذارید تا نزد من آیند و ایشان را
ممانعت مکنید، زیرا ملکوت خدا برای مثل اینها است. 17هرآینه به شما می گویم هرکه ملکوت خدا
را مثل طفل نپذیرد داخل آن نگردد.»
جوان ثروتمند
18و یکی از روسا
از وی سوال نموده، گفت: «ای استاد نیکو چه کنم تا حیات جاودانی را وارث
گردم؟» 19عیسی وی را
گفت: «از بهرچه مرا نیکو می گویی و حال آنکه هیچکس نیکو نیست جز یکی که
خدا باشد. 20احکام را می
دانی زنا مکن، قتل مکن، دزدی منما، شهادت دروغ مده و پدر و مادر خود را
محترم دار.» 21گفت: «جمیع
اینها را از طفولیت خود نگاه داشته ام.» 22عیسی چون این را شنید بدو گفت: «هنوز
تو را یک چیز باقی است. آنچه داری بفروش و به فقرا بده که در آسمان
گنجی خواهی داشت، پس آمده مرا متابعت کن.» 23چون این راشنید محزون گشت، زیرا که
دولت فراوان داشت. 24اما عیسی چون او را محزون دید گفت: «چه دشوار است که دولتمندان داخل
ملکوت خدا شوند. 25زیرا گذشتن شتر از سوراخ سوزن آسانتر
است از دخول دولتمندی در ملکوت خدا.» 26اما شنوندگان گفتند: «پس که می تواند
نجات یابد؟» 27او گفت: «آنچه نزد مردم محال است، نزد خدا ممکن است.» 28پطرس گفت:
«اینک ما همه چیز را ترک کرده پیروی تو می کنیم.» 29به ایشان گفت:
«هرآینه به شما می گویم، کسی نیست که خانه یا والدین یا زن یا برادران
یا اولاد را بجهت ملکوت خدا ترک کند، 30جز اینکه در این عالم چند برابربیابد و
در عالم آینده حیات جاودانی را.»
سومین پیشگویی عیسی درباره مرگ خود
31پس آن دوازده
را برداشته، به ایشان گفت: «اینک به اورشلیم می رویم و آنچه به زبان
انبیا درباره پسر انسان نوشته شده است، به انجام خواهد رسید. 32زیرا که او را
به امتها تسلیم می کنند و استهزا و بی حرمتی کرده آب دهان بر وی
انداخته 33و تازیانه زده
او را خواهند کشت ودر روز سوم خواهد برخاست.» 34اما ایشان
چیزی از این امور نفهمیدند و این سخن از ایشان مخفی داشته شد و آنچه می
گفت، درک نکردند.
شفای فقیر کور
35و چون نزدیک
اریحا رسید، کوری بجهت گدایی بر سر راه نشسته بود. 36و چون صدای
گروهی را که می گذشتند شنید، پرسید چه چیزاست؟ 37گفتندش عیسی ناصری در گذر است. 38در حال فریاد
برآورده گفت: «ای عیسی، ای پسر داود، بر من ترحم فرما.» 39و هرچند آنانی
که پیش می رفتند او را نهیب می دادند تا خاموش شود، او بلندتر فریاد
میزد که پسر داودا بر من ترحم فرما. 40آنگاه عیسی ایستاده فرمود تا او را نزد وی بیاورند. و چون نزدیک شد
از وی پرسیده، 41گفت: «چه می خواهی برای توبکنم؟» عرض کرد: «ای خداوند، تا بینا
شوم.»42عیسی به وی گفت: «بینا شو که ایمانت تو را شفا داده است.» 43در ساعت
بینایی یافته، خدا را تمجید کنان از عقب او افتاد و جمیع مردم چون این
را دیدند، خدا را تسبیح خواندند.
19 زکای باجگیر
1پس وارد اریحا
شده، از آنجا می گذشت. 2که ناگاه شخصی زکی نام که رئیس باجگیران و دولتمند بود، 3خواست عیسی را
ببیند که کیست و از کثرت خلق نتوانست، زیرا کوتاه قد بود. 4پس پیش دویده
بر درخت افراغی برآمد تا او را ببیند. چونکه اومی خواست از آن راه عبور
کند. 5و چون عیسی به
آن مکان رسید، بالا نگریسته او را دید و گفت: «ای زکی بشتاب و به زیر
بیا زیرا که باید امروز درخانه تو بمانم.» 6پس به زودی پایین شده او را به خرمی
پذیرفت. 7و همه چون این را دیدند، همهمه کنان می گفتند که در خانه شخصی
گناهکار به میهمانی رفته است. 8اما زکی برپا شده به خداوند گفت:
«الحال ای خداوند نصف مایملک خود را به فقرا می دهم و اگر چیزی ناحق از
کسی گرفته باشم، چهار برابر بدو رد می کنم.» 9عیسی به وی گفت: «امروز نجات در این
خانه پیدا شد. زیرا که این شخص هم پسر ابراهیم است. 10زیرا که
پسرانسان آمده است تا گمشده را بجوید و نجات بخشد.»
حکایت پادشاه و ده غلام
11و چون ایشان
این را شنیدند او مثلی زیاد کرده آورد چونکه نزدیک به اورشلیم بود و
ایشان گمان می بردند که ملکوت خدا می باید در همان زمان ظهور کند. 12پس گفت: «شخصی
شریف به دیار بعید سفر کرد تا ملکی برای خود گرفته مراجعت کند. 13پس ده نفر از
غلامان خود را طلبیده ده قنطار به ایشان سپرده فرمود، تجارت کنید تا
بیایم. 14اما اهل ولایت
او، چونکه او را دشمن می داشتند ایلچیان در عقب او فرستاده گفتند، نمی
خواهیم این شخص بر ما سلطنت کند. 15و چون ملک را گرفته مراجعت کرده بود،
فرمود تا آن غلامانی را که به ایشان نقد سپرده بود حاضر کنند تا بفهمد
هر یک چه سود نموده است. 16پس اولی آمده گفت، ای آقا قنطار تو ده قنطار دیگر نفع آورده است.17بدو گفت آفرین
ای غلام نیکو. چونکه بر چیز کم امین بودی بر ده شهر حاکم شو. 18و دیگری آمده
گفت، ای آقا قنطار تو پنج قنطار سود کرده است. 19او را نیز
فرمود بر پنج شهر حکمرانی کن. 20و سومی آمده گفت، ای آقا اینک قنطار تو
موجود است، آن را در پارچه ای نگاه داشته ام. 21زیرا که از تو
ترسیدم چونکه مرد تند خویی هستی. آنچه نگذارده ای، برمی داری و از آنچه
نکاشته ای درو می کنی. 22به وی گفت، از
زبان خودت بر تو فتوی می دهم، ای غلام شریر. دانسته ای که من مرد تند
خویی هستم که برمی دارم آنچه رانگذاشته ام و درو می کنم آنچه را
نپاشیده ام. 23پس برای چه
نقد مرا نزد صرافان نگذاردی تا چون آیم آن را با سود دریافت کنم؟ 24پس به حاضرین
فرمود قنطار را از این شخص بگیرید و به صاحب ده قنطار بدهید. 25به او گفتند
ای خداوند، وی ده قنطار دارد. 26زیرا به شما می گویم به هرکه دارد داده
شود و هرکه ندارد آنچه دارد نیز از او گرفته خواهد شد. 27اما آن دشمنان
من که نخواستند من بر ایشان حکمرانی نمایم، در اینجا حاضر ساخته پیش من
به قتل رسانید.»
ورود مظفرانه عیسی به اورشلیم
28و چون این را
گفت، پیش رفته متوجه اورشلیم گردید. 29و چون نزدیک بیت فاجی وبیت عنیا بر کوه
مسمی به زیتون رسید، دو نفر ازشاگردان خود را فرستاده، 30گفت: «به آن
قریه ای که پیش روی شما است بروید و چون داخل آن شدید، کره الاغی بسته
خواهید یافت که هیچکس بر آن هرگز سوار نشده. آن را باز کرده بیاورید. 31و اگر کسی به
شما گوید، چرا این راباز می کنید، به وی گویید خداوند او را لازم
دارد.» 32پس فرستادگان
رفته آن چنانکه بدیشان گفته بود یافتند. 33و چون کره را باز می کردند، مالکانش به
ایشان گفتند چرا کره را باز می کنید؟ 34گفتند خداوند او را لازم دارد. 35پس او را به
نزد عیسی آوردند و رخت خود را بر کره افکنده، عیسی را سوار کردند. 36و هنگامی که
او میرفت جامه های خود را در راه می گستردند. 37و چون نزدیک
به سرازیری کوه زیتون رسید، تمامی شاگردانش شادی کرده، به آواز بلند
خدا را حمد گفتن شروع کردند، به سبب همه قواتی که از او دیده بودند. 38و می گفتند
مبارک باد آن پادشاهی که می آید، به نام خداوند سلامتی در آسمان و جلال
در اعلی علیین باد. 39آنگاه بعضی از فریسیان از آن میان بدو گفتند: «ای استاد شاگردان خود
را نهیب نما.» 40او درجواب ایشان گفت: «به شما می گویم
اگراینها ساکت شوند، هرآینه سنگها به صدا آیند.» 41و چون نزدیک
شده، شهر را نظاره کرد برآن گریان گشته، 42گفت: «اگر تو نیز می دانستی هم در این
زمان خود آنچه باعث سلامتی تومی شد، لاکن الحال از چشمان تو پنهان گشته
است. 43زیرا ایامی بر
تو می آید که دشمنانت گرد تو سنگرها سازند و تو را احاطه کرده از
هرجانب محاصره خواهند نمود. 44و تو را و فرزندانت را در اندرون تو بر خاک خواهند افکند و در تو
سنگی بر سنگی نخواهند گذاشت زیرا که ایام تفقد خود را ندانستی.»
تطهیر هیکل
45و چون داخل
هیکل شد، کسانی را که درآنجا خرید و فروش می کردند، به بیرون نمودن
آغاز کرد. 46و به ایشان
گفت: «مکتوب است که خانه من خانه عبادت است لیکن شما آن را مغاره دزدان
ساخته اید.» 47و هر روز در
هیکل تعلیم می داد، اما روسای کهنه و کاتبان و اکابر قوم قصد هلاک
نمودن او می کردند. 48و نیافتند چه
کنند زیرا که تمامی مردم بر او آویخته بودند که از او بشنوند.
20 سؤال درباره
اقتدار عیسی
1روزی از آن
روزها واقع شد هنگامی که او قوم را در هیکل تعلیم و بشارت می داد که
روسا کهنه و کاتبان با مشایخ آمده، 2به وی گفتند: «به ما بگو که به چه قدرت این کارها را می کنی و کیست
که این قدرت را به تو داده است؟» 3در جواب ایشان گفت: «من نیز از شما
چیزی می پرسم. به من بگویید. 4تعمید یحیی از آسمان بود یا از مردم؟» 5ایشان با خود
اندیشیده، گفتند که اگر گوییم از آسمان، هرآینه گوید چرا به او ایمان
نیاوردید؟ 6و اگر گوییم
از انسان، تمامی قوم ما را سنگسار کنند زیرا یقین می دارند که یحیی نبی
است.» 7پس جواب دادند
که «نمی دانیم از کجا بود.» 8عیسی به ایشان گفت: «من نیز شما را نمی
گویم که این کارها را به چه قدرت به جا می آورم.»
حکایت باغبانهای ظالم
9و این مثل را
به مردم گفتن گرفت که «شخصی تاکستانی غرس کرد و به باغبانش سپرده مدت
مدیدی سفر کرد. 10و در موسم
غلامی نزد باغبانان فرستاد تا از میوه باغ بدو سپارند. اما باغبانان او
را زده، تهیدست باز گردانیدند. 11پس غلامی دیگر
روانه نمود. او را نیز تازیانه زده بی حرمت کرده، تهیدست
بازگردانیدند. 12و باز سومی
فرستاد. او را نیز مجروح ساخته بیرون افکندند. 13آنگاه صاحب
باغ گفت چه کنم؟ پسرحبیب خود را می فرستم شاید چون او را بینند احترام
خواهند نمود. 14اما چون
باغبانان او را دیدند، با خود تفکر کنان گفتند، این وارث می باشد،
بیایید او را بکشیم تا میراث از آن ما گردد. 15در حال او را از باغ بیرون افکنده کشتند. پس صاحب باغ بدیشان چه
خواهد کرد؟ 16اوخواهد آمد و باغبانان را هلاک کرده باغ را به دیگران خواهد سپرد.»
پس چون شنیدند گفتند حاشا. 17به ایشان نظر افکنده گفت: «پس معنی این
نوشته چیست، سنگی را که معماران رد کردند، همان سر زاویه شده است. 18و هرکه برآن
سنگ افتد خرد شود، اما اگر آن بر کسی بیفتد او را نرم خواهد ساخت؟» 19آنگاه روسای
کهنه و کاتبان خواستند که در همان ساعت او را گرفتار کنند. لیکن از قوم
ترسیدند زیرا که دانستند که این مثل را درباره ایشان زده بود.
سؤال دربارۀ پرداخت باج و خراج
20و مراقب او
بوده جاسوسان فرستادند که خود را صالح می نمودند تا سخنی از او گرفته،
او را به حکم و قدرت والی بسپارند. 21پس از او سوال نموده گفتند: «ای استاد
می دانیم که تو به راستی سخن میرانی و تعلیم میدهی و از کسی روداری نمی
کنی، بلکه طریق خدا را به صدق می آموزی، 22آیا بر ما جایز هست که جزیه به قیصر
بدهیم یا نه؟» 23او چون مکر ایشان را درک کرد، بدیشان گفت: «مرا برای چه امتحان می
کنید؟ 24دیناری به من
نشان دهید. صورت و رقمش از کیست؟ «ایشان در جواب گفتند: «از قیصر
است.» 25او به ایشان
گفت: «پس مال قیصر را به قیصر رد کنید و مال خدا را به خدا.» 26پس چون
نتوانستند او را به سخنی در نظر مردم ملزم سازند، از جواب او در عجب
شده ساکت ماندند.
سؤال درباره قیامت
27و بعضی از
صدوقیان که منکر قیامت هستند، پیش آمده از وی سوال کرده، 28گفتند: «ای
استاد، موسی برای ما نوشته است که اگر کسی را برادری که زن داشته باشد
بمیرد و بی اولاد فوت شود، باید برادرش آن زن را بگیرد تا برای برادر
خود نسلی آورد. 29پس هفت
برادربودند که اولی زن گرفته اولاد ناآورده، فوت شد. 30بعد دومین آن
زن را گرفته، او نیز بی اولاد بمرد.31پس سومین او را گرفت و همچنین تا
هفتمین وهمه فرزند ناآورده، مردند.32و بعد از همه، آن زن نیز وفات یافت. 33پس در قیامت،
زن کدامیک از ایشان خواهد بود، زیرا که هر هفت او را داشتند؟» 34عیسی در جواب
ایشان گفت: «ابنای این عالم نکاح می کنند و نکاح کرده می شوند. 35لیکن آنانی که
مستحق رسیدن به آن عالم و به قیامت از مردگان شوند، نه نکاح می کنند و
نه نکاح کرده می شوند. 36زیرا ممکن
نیست که دیگربمیرند از آن جهت که مثل فرشتگان و پسران خدا می باشند،
چونکه پسران قیامت هستند. 37و اما اینکه مردگان برمی خیزند، موسی نیز در ذکر بوته نشان داد،
چنانکه خداوند را خدای ابراهیم و خدای اسحاق و خدای یعقوب خواند. 38و حال آنکه
خدای مردگان نیست بلکه خدای زندگان است. زیرا همه نزد او زنده هستند.» 39پس بعضی از
کاتبان در جواب گفتند: «ای استاد. نیکوگفتی.» 40و بعد از آن
هیچکس جرات آن نداشت که از وی سوالی کند.
ناتوانی از جواب دادن به عیسی
41پس به ایشان
گفت: «چگونه می گویند که مسیح پسر داود است 42و خود داود در
کتاب زبور می گوید، خداوند به خداوند من گفت به دست راست من بنشین 43تا دشمنان تو
را پای انداز تو سازم؟ 44پس چون داود او را خداوند می خواند چگونه پسر او می باشد؟»
هشدار به رهبران مذهبی
45و چون تمامی
قوم می شنیدند، به شاگردان خود گفت: 46«بپرهیزید از کاتبانی که خرامیدن در
لباس دراز را می پسندند و سلام در بازارها و صدر کنایس و بالا نشستن در
ضیافتها را دوست می دارند. 47و خانه های
بیوه زنان را می بلعند ونماز را به ریاکاری طول می دهند. اینها عذاب
شدیدتر خواهند یافت.»
21 هدیۀ بیوه زن
فقیر
1و نظر کرده
دولتمندانی را دید که هدایای خود را در بیت المال می اندازند. 2و بیوه زنی
فقیر را دید که دو فلس در آنجا انداخت. 3پس گفت: «هرآینه به شما می گویم این
بیوه فقیر از جمیع آنها بیشترانداخت. 4زیرا که همه ایشان از زیادتی خود
درهدایای خدا انداختند، لیکن این زن از احتیاج خود تمامی معیشت خویش را
انداخت.
آینده جهان
5و چون بعضی
ذکر هیکل می کردند که به سنگهای خوب و هدایا آراسته شده است گفت: 6«ایامی می آید
که از این چیزهایی که می بینید، سنگی بر سنگی گذارده نشود، مگر اینکه
به زیرافکنده خواهد شد. 7و از او سوال نموده، گفتند: «ای استاد پس این امور کی واقع می شود
وعلامت نزدیک شدن این وقایع چیست؟» 8گفت: «احتیاط
کنید که گمراه نشوید. زیرا که بسا به نام من آمده خواهند گفت که من
هستم و وقت نزدیک است. پس از عقب ایشان مروید. 9و چون اخبارجنگها و فسادها را بشنوید،
مضطرب مشوید زیرا که وقوع این امور اول ضرور است لیکن انتها در ساعت
نیست.» 10پس به ایشان
گفت: «قومی با قومی ومملکتی با مملکتی مقاومت خواهند کرد. 11و زلزله های
عظیم در جایها و قحطی ها و وباها پدید و چیزهای هولناک و علامات بزرگ
از آسمان ظاهر خواهد شد. 12و قبل از این همه، بر شما دست اندازی خواهند کرد و جفا نموده شما را
به کنایس و زندانها خواهند سپرد و در حضورسلاطین و حکام بجهت نام من
خواهند برد. 13واین برای شما به شهادت خواهد انجامید. 14پس در دلهای
خود قرار دهید که برای حجت آوردن، پیشتر اندیشه نکنید، 15زیرا که من به
شما زبانی وحکمتی خواهم داد که همه دشمنان شما با آن مقاومت و مباحثه
نتوانند نمود. 16و شما را والدین و برادران و خویشان و دوستان تسلیم خواهند کرد و
بعضی از شما را به قتل خواهند رسانید. 17و جمیع مردم
به جهت نام من شما را نفرت خواهند کرد. 18ولکن مویی از سر شما گم نخواهد شد. 19جانهای خود را
به صبر دریابید. 20«و چون بینید که اورشلیم به لشکرها محاصره شده است آنگاه بدانید که
خرابی آن رسیده است. 21آنگاه هرکه در یهودیه باشد، به کوهستان
فرار کند و هرکه در شهر باشد، بیرون رود و هرکه در صحرا بود، داخل شهر
نشود. 22زیرا که همان
است ایام انتقام، تا آنچه مکتوب است تمام شود. 23لیکن وای بر
آبستنان وشیردهندگان در آن ایام، زیرا تنگی سخت برروی زمین و غضب بر
این قوم حادث خواهد شد. 24و به دم شمشیر خواهند افتاد و در میان جمیع امتها به اسیری خواهند
رفت و اورشلیم پایمال امتها خواهد شد تا زمانهای امتها به انجام رسد.
بازگشت مسیح
25و در آفتاب و
ماه و ستارگان علامات خواهد بود و بر زمین تنگی و حیرت از برای امتها
روی خواهد نمود به سبب شوریدن دریا و امواجش. 26و دلهای مردم ضعف خواهد کرد از خوف و
انتظار آن وقایعی که برربع مسکون ظاهرمی شود، زیرا قوات آسمان متزلزل
خواهد شد. 27و آنگاه پسر
انسان را خواهند دید که بر ابری سوار شده با قوت و جلال عظیم می آید. 28«و چون ابتدای
این چیزها بشود راست شده، سرهای خود را بلند کنید از آن جهت که خلاصی
شما نزدیک است.» 29و برای ایشان مثلی گفت که «درخت انجیر و سایر درختان را ملاحظه
نمایید، 30که چون می بینید شکوفه می کند خود می دانید که تابستان نزدیک است. 31و همچنین شما نیز چون بینید که این امور واقع می شود، بدانید که
ملکوت خدا نزدیک شده است. 32هرآینه به شما می گویم که تا جمیع این
امور واقع نشود، این فرقه نخواهد گذشت. 33آسمان و زمین زایل می شود لیکن سخنان
من زایل نخواهد شد.
انتظار برای بازگشت مسیح
34پس خود را حفظ
کنید مبادا دلهای شما از پرخوری و مستی و اندیشه های دنیوی، سنگین گردد
و آن روز ناگهان بر شما آید. 35زیرا که مثل دامی بر جمیع سکنه تمام روی زمین خواهد آمد. 36پس در هر وقت
دعا کرده، بیدار باشید تا شایسته آن شوید که از جمیع این چیزهایی که به
وقوع خواهد پیوست نجات یابید و در حضورپسر انسان بایستید.» 37و روزها را در
هیکل تعلیم می داد و شبها بیرون رفته، در کوه معروف به زیتون به سر می
برد. 38و هر بامداد
قوم نزد وی در هیکل می شتافتند تا کلام او را بشنوند.
22 توطئه علیه عیسی
1و چون عید
فطیر که به فصح معروف است نزدیک شد، 2روسای کهنه وکاتبان مترصد می بودند که
چگونه او را به قتل رسانند، زیرا که از قوم ترسیدند.
طرح خیانت یهودا
3اما شیطان در
یهودای مسمی به اسخریوطی که ازجمله آن دوازده بود داخل گشت، 4و او رفته با
روسای کهنه و سرداران سپاه گفتگو کرد که چگونه او را به ایشان تسلیم
کند. 5ایشان شاد شده
با او عهد بستند که نقدی به وی دهند. 6و او قبول کرده در صدد فرصتی برآمد که
او را درنهانی از مردم به ایشان تسلیم کند.
آماده کردن فِصَح
7اما چون روز
فطیر که در آن می بایست فصح را ذبح کنند رسید، 8پطرس و یوحنا
را فرستاده، گفت: «بروید و فصح را بجهت ما آماده کنید تا بخوریم.» 9به وی گفتند:
«در کجا می خواهی مهیا کنیم؟» 10ایشان را گفت: «اینک هنگامی که داخل
شهر شوید، شخصی با سبوی آب به شما برمی خورد. به خانه ای که او درآید،
از عقب وی بروید، 11و به صاحبخانه گویید، استاد تو را می گوید مهمانخانه کجا است تا در
آن فصح را باشاگردان خود بخورم. 12او بالاخانه ای بزرگ ومفروش به شما
نشان خواهد داد در آنجا مهیا سازید.» 13پس رفته چنانکه به ایشان گفته بود
یافتند و فصح را آماده کردند.
شام آخر
14و چون وقت
رسید با دوازده رسول بنشست. 15و به ایشان گفت: «اشتیاق بینهایت داشتم
که پیش از زحمت دیدنم، این فصح را باشما بخورم. 16زیرا به شما
می گویم از این دیگر نمی خورم تا وقتی که در ملکوت خدا تمام شود.» 17پس پیاله ای
گرفته، شکر نمود و گفت: «این را بگیرید و در میان خود تقسیم کنید. 18زیرا به شما
می گویم که تا ملکوت خدا نیاید، از میوه مو دیگر نخواهم نوشید.» 19و نان را
گرفته، شکرنمود و پاره کرده، به ایشان داد و گفت: «این است جسد من که
برای شما داده میشود، این را به یاد من به جا آرید.» 20و همچنین بعد
از شام پیاله راگرفت و گفت: «این پیاله عهد جدید است در خون من که برای
شما ریخته می شود. 21لیکن اینک دست
آن کسی که مرا تسلیم می کند با من در سفره است. 22زیرا که پسر
انسان برحسب آنچه مقدراست، می رود لیکن وای بر آن کسیکه او را تسلیم
کند.» 23آنگاه از
یکدیگر شروع کردند به پرسیدن که کدامیک از ایشان باشد که این کار
بکند؟ 24و در میان
ایشان نزاعی نیز افتاد که کدامیک ازایشان بزرگتر می باشد؟ 25آنگاه به
ایشان گفت: «سلاطین امتها بر ایشان سروری می کنند وحکام خود را ولی
نعمت می خوانند. 26لیکن شما چنین
مباشید، بلکه بزرگتر از شما مثل کوچکتر باشد و پیشوا چون خادم. 27زیرا کدامیک
بزرگتر است آنکه به غذا نشیند یا آنکه خدمت کند آیا نیست آنکه نشسته
است؟ لیکن من در میان شما چون خادم هستم. 28و شما کسانی می باشید که در امتحان های من با من به سر بردید. 29و من ملکوتی برای شما قرار می دهم چنانکه پدرم برای من مقرر فرمود. 30تا در ملکوت من از خوان من بخورید و بنوشید و بر کرسی ها نشسته
بردوازده سبط اسرائیل داوری کنید.»
پیشگویی انکار پطرس
31پس خداوند
گفت: «ای شمعون، ای شمعون، اینک شیطان خواست شما را چون گندم غربال
کند، 32لیکن من برای
تو دعا کردم تا ایمانت تلف نشود و هنگامی که تو بازگشت کنی برادران خود
را استوار نما.» 33به وی گفت: «ای خداوند حاضرم که با تو بروم حتی در زندان و درموت.» 34گفت: «تو را می گویم ای پطرس امروز خروس بانگ نزده باشد که سه مرتبه
انکار خواهی کرد که مرا نمی شناسی.» 35و به ایشان
گفت: «هنگامی که شما را بی کیسه و توشه دان و کفش فرستادم به هیچ چیز
محتاج شدید؟» گفتند هیچ. 36پس به ایشان گفت: «لیکن الان هرکه کیسه دارد، آن را بردارد و همچنین
توشه دان را و کسیکه شمشیر ندارد جامه خود را فروخته آن را بخرد. 37زیرا به شما
می گویم که این نوشته در من می باید به انجام رسید، یعنی با گناهکاران
محسوب شد زیرا هرچه در خصوص من است، انقضا دارد. 38گفتند: «ای خداوند اینک دو شمشیر.» به
ایشان گفت: «کافی است.»
باغ جتسیمانی
39و برحسب عادت
بیرون شده به کوه زیتون رفت و شاگردانش از عقب او رفتند. 40و چون به آن
موضع رسید، به ایشان گفت: «دعا کنید تا در امتحان نیفتید.» 41و او از ایشان
به مسافت پرتاپ سنگی دور شده، به زانو درآمد و دعا کرده، گفت: 42«ای پدر اگر
بخواهی این پیاله را از من بگردان، لیکن نه به خواهش من بلکه به اراده
تو.» 43وفرشته ای از
آسمان بر او ظاهر شده او را تقویت می نمود. 44پس به مجاهده افتاده به سعی بلیغ تر
دعا کرد، چنانکه عرق او مثل قطرات خون بود که بر زمین می ریخت. 45پس از دعا
برخاسته نزد شاگردان خود آمده ایشان را از حزن در خواب یافت. 46به ایشان گفت:
«برای چه در خواب هستید؟ برخاسته دعا کنید تا در امتحان نیفتید.»
دستگیری عیسی
47و سخن هنوز بر
زبانش بود که ناگاه جمعی آمدند و یکی از آن دوازده که یهودا نام داشت
بردیگران سبقت جسته نزد عیسی آمد تا او را ببوسد. 48و عیسی بدو گفت: «ای یهودا آیا به بوسه
پسر انسان را تسلیم می کنی؟» 49رفقایش چون دیدند که چه می شود عرض
کردند خداوندا به شمشیر بزنیم. 50و یکی از ایشان، غلام رئیس کهنه را
زده، گوش راست او را از تن جدا کرد. 51عیسی متوجه شده گفت: «تا به این
بگذارید.» وگوش او را لمس نموده، شفا داد. 52پس عیسی به روسای کهنه و سرداران سپاه
هیکل و مشایخی که نزد او آمده بودند گفت: «گویا بر دزد با شمشیرها و
چوبها بیرون آمدید. 53وقتی که هر روزه در هیکل با شما می بودم دست بر من دراز نکردید،
لیکن این است ساعت شما و قدرت ظلمت.»
انکار پطرس
54پس او را
گرفته بردند و به سرای رئیس کهنه آوردند و پطرس از دور از عقب می آمد. 55و چون در میان
ایوان آتش افروخته گردش نشسته بودند، پطرس در میان ایشان بنشست. 56آنگاه کنیزکی
چون او را در روشنی آتش نشسته دید بر او چشم دوخته گفت: «این شخص هم با
او می بود.» 57او وی را
انکار کرده گفت: «ای زن او را نمی شناسم.» 58بعد از زمانی دیگری او را دیده گفت:
«تو از اینها هستی.» پطرس گفت: «ای مرد، من نیستم.» 59و چون تخمین
یک ساعت گذشت یکی دیگر با تاکید گفت: «بلاشک این شخص از رفقای او است
زیرا که جلیلی هم هست.» 60پطرس گفت: «ای مرد نمی دانم چه می گویی؟» در همان ساعت که این را می
گفت خروس بانگ زد. 61آنگاه خداوند روگردانیده به پطرس نظر
افکند پس پطرس آن کلامی را که خداوند به وی گفته بود به خاطر آورد که
قبل از بانگ زدن خروس سه مرتبه مرا انکار خواهی کرد. 62پس پطرس بیرون رفته زار زار بگریست. 63و کسانی که
عیسی را گرفته بودند، او را تازیانه زده استهزا نمودند. 64و چشم او را
بسته طپانچه بر رویش زدند و از وی سوال کرده، گفتند: «نبوت کن که تو را
زده است؟» 65و بسیارکفر
دیگر به وی گفتند.
محکوم شدن عیسی
66و چون روز شد
اهل شورای قوم یعنی روسای کهنه و کاتبان فراهم آمده در مجلس خود او را
آورده، 67گفتند: «اگر
تو مسیح هستی به ما بگو: «او به ایشان گفت: «اگر به شما گویم مرا تصدیق
نخواهید کرد. 68و اگر از شما
سوال کنم جواب نمی دهید و مرا رها نمی کنید. 69لیکن بعد از
این پسر انسان به طرف راست قوت خدا خواهد نشست.» 70همه گفتند:
«پس تو پسر خدا هستی؟» او به ایشان گفت: «شما می گویید که من هستم.» 71گفتند: «دیگر
ما را چه حاجت به شهادت است، زیرا خود از زبانش شنیدیم.»
23 محاکمه در حضور
پیلاطُس
1پس تمام جماعت
ایشان برخاسته، او را نزد پیلاطس بردند. 2و شکایت بر اوآغاز نموده، گفتند: «این
شخص را یافته ایم که قوم را گمراه می کند و از جزیه دادن به قیصر منع
می نماید و می گوید که خود مسیح و پادشاه است.» 3پس پیلاطس از او پرسیده، گفت: «آیا تو
پادشاه یهود هستی؟» او در جواب وی گفت: «تومی گویی.» 4آنگاه پیلاطس
به روسای کهنه وجمیع قوم گفت که «در این شخص هیچ عیبی نمی یابم.» 5ایشان شدت
نموده گفتند که «قوم را می شوراند و در تمام یهودیه از جلیل گرفته تا
به اینجا تعلیم می دهد.»
محاکمه در حضور هیرودیس
6چون پیلاطس
نام جلیل را شنید پرسید که «آیا این مرد جلیلی است؟» 7و چون مطلع شد
که از ولایت هیرودیس است او را نزد وی فرستاد، چونکه هیرودیس در آن
ایام در اورشلیم بود. 8اما هیرودیس چون عیسی را دید، بغایت شاد گردید زیرا که مدت مدیدی
بود می خواست او را ببیند چونکه شهرت او را بسیار شنیده بود ومترصد می
بود که معجزه ای از او بیند. 9پس چیزهای بسیار از وی پرسید لیکن او
به وی هیچ جواب نداد. 10و روسای کهنه و کاتبان حاضر شده به شدت تمام بر وی شکایت می
نمودند. 11پس هیرودیس با
لشکریان خود او را افتضاح نموده و استهزا کرده لباس فاخر بر او پوشانید
و نزد پیلاطس او را باز فرستاد. 12و در همان روز پیلاطس و هیرودیس با یکدیگر مصالحه کردند، زیرا قبل
از آن در میانشان عداوتی بود.
صدور حکم مصلوب شدن
13پس پیلاطس
روسای کهنه و سرادران قوم را خوانده، 14به ایشان گفت: «این مرد را نزد من
آوردید که قوم را می شوراند. الحال من او را در حضور شما امتحان کردم و
از آنچه بر او ادعا می کنید اثری نیافتم. 15و نه هیرودیس هم زیرا که شما را نزد او
فرستادم و اینک هیچ عمل مستوجب قتل از او صادر نشده است. 16پس اورا تنبیه
نموده رها خواهم کرد.» 17زیرا او را لازم بود که هر عیدی کسی را
برای ایشان آزاد کند. 18آنگاه همه فریاد کرده، گفتند: «او را
هلاک کن و برابا را برای ما رها فرما.» 19و او شخصی بود که به سبب شورش و قتلی
که در شهر واقع شده بود، در زندان افکنده شده بود. 20باز پیلاطس
ندا کرده خواست که عیسی را رها کند. 21لیکن ایشان فریاد زده گفتند: «او را
مصلوب کن، مصلوب کن.» 22بار سوم به ایشان گفت: «چرا؟ چه بدی کرده است؟ من در او هیچ علت قتل
نیافتم. پس او را تادیب کرده رها می کنم.» 23اما ایشان به
صداهای بلند مبالغه نموده خواستند که مصلوب شود و آوازهای ایشان و
روسای کهنه غالب آمد. 24پس پیلاطس فرمود که برحسب خواهش ایشان بشود. 25و آن کس را که
به سبب شورش و قتل در زندان حبس بود که خواستند رها کرد و عیسی را به
خواهش ایشان سپرد.
در راه جلجتا
26و چون او را
می بردند شمعون قیروانی را که از صحرا می آمد مجبور ساخته صلیب را بر
او گذاردند تا از عقب عیسی ببرد. 27و گروهی بسیاراز قوم و زنانی که سینه می زدند و برای او ماتم می
گرفتند، در عقب او افتادند. 28آنگاه عیسی به سوی آن زنان روی
گردانیده، گفت: «ای دختران اورشلیم برای من گریه مکنید، بلکه بجهت خود
و اولاد خود ماتم کنید. 29زیرا اینک
ایامی می آید که در آنها خواهند گفت، خوشابحال نازادگان ورحم هایی که
بار نیاوردند و پستانهایی که شیر ندادند. 30و در آن هنگام به کوهها خواهند گفت که بر ما بیفتید و به تلها که ما
را پنهان کنید. 31زیرا اگر این کارها را به چوب تر کردند
به چوب خشک چه خواهد شد؟»
مصلوب شدن عیسی
32و دو نفر دیگر
را که خطاکار بودند نیز آوردند تا ایشان را با او بکشند.33و چون به
موضعی که آن را کاسه سر می گویند رسیدند، او را در آنجا با آن دو
خطاکار، یکی بر طرف راست و دیگری بر چپ او مصلوب کردند. 34عیسی گفت: «ای پدر اینها را بیامرز،
زیراکه نمی دانند چه می کنند.» پس جامه های او راتقسیم کردند و قرعه
افکندند. 35و گروهی به
تماشا ایستاده بودند. و بزرگان نیز تمسخرکنان با ایشان میگفتند:
«دیگران را نجات داد. پس اگر او مسیح و برگزیده خدا می باشد خود را
برهاند.» 36و سپاهیان نیز
او را استهزا می کردند و آمده او را سرکه می دادند، 37و میگفتند:
«اگر توپادشاه یهود هستی خود را نجات ده.» 38و بر سر او
تقصیرنامه ای نوشتند به خط یونانی و رومی وعبرانی که «این است پادشاه
یهود.» 39و یکی از آن
دو خطاکار مصلوب بر وی کفر گفت که «اگر تو مسیح هستی خود را و ما را
برهان.» 40اما آن دیگری
جواب داده، او را نهیب کرد و گفت: «مگر تو از خدا نمی ترسی؟ چونکه تو
نیز زیر همین حکمی. 41و اما ما به انصاف، چونکه جزای اعمال خود را یافته ایم، لیکن این
شخص هیچ کار بیجا نکرده است.» 42پس به عیسی گفت: «ای خداوند، مرا به
یاد آور هنگامی که به ملکوت خود آیی.» 43عیسی به وی گفت: «هرآینه به تو می گویم
امروز با من در فردوس خواهی بود.»
جان سپردن عیسی
44و تخمین از
ساعت ششم تا ساعت نهم، ظلمت تمام روی زمین را فرو گرفت. 45وخورشید تاریک
گشت و پرده قدس از میان بشکافت. 46و عیسی به آواز بلند صدا زده گفت: «ای
پدر به دستهای تو روح خود را می سپارم.» این را بگفت و جان را تسلیم
نمود. 47اما یوزباشی
چون این ماجرا را دید، خدا را تمجید کرده، گفت: «در حقیقت، این مرد
صالح بود.» 48و تمامی گروه
که برای این تماشا جمع شده بودند چون این وقایع را دیدند، سینه زنان
برگشتند. 49و جمیع
آشنایان او از دور ایستاده بودند، با زنانی که از جلیل او را متابعت
کرده بودند تا این امور را ببینند.
تدفین عیسی
50و اینک یوسف
نامی از اهل شورا که مرد نیکو و صالح بود، 51که در رای و عمل ایشان مشارکت نداشت و
از اهل رامه بلدی از بلاد یهود بود و انتظار ملکوت خدا را می کشید، 52نزدیک پیلاطس
آمده جسد عیسی را طلب نمود. 53پس آن را پایین آورده در کتان پیچید و
در قبری که ازسنگ تراشیده بود و هیچکس ابد در آن دفن نشده بود سپرد. 54و آن روز تهیه
بود و سبت نزدیک می شد. 55و زنانی که در عقب او از جلیل آمده
بودند از پی او رفتند و قبر و چگونگی گذاشته شدن بدن او را دیدند. 56پس برگشته،
حنوط و عطریات مهیا ساختند و روز سبت را به حسب حکم آرام گرفتند.
24 قیام عیسی مسیح
1پس در روز اول
هفته هنگام سپیده صبح، حنوطی را که درست کرده بودند با خود برداشته به
سر قبرآمدند و بعضی دیگران همراه ایشان. 2و سنگ را از سر قبر غلطانیده دیدند. 3چون داخل
شدند، جسد خداوند عیسی را نیافتند 4و واقع شد هنگامی که ایشان از این امر
متحیر بودند که ناگاه دو مرد در لباس درخشنده نزد ایشان بایستادند. 5و چون ترسان
شده سرهای خود را به سوی زمین افکنده بودند، به ایشان گفتند: «چرا زنده
را از میان مردگان می طلبید؟ 6در اینجا نیست، بلکه برخاسته است. به یاد آورید که چگونه وقتی که در
جلیل بود شمارا خبر داده، 7گفت ضروری است که پسر انسان به دست
مردم گناهکار تسلیم شده مصلوب گردد و روز سوم برخیزد.» 8پس سخنان او
را به خاطر آوردند. 9و از سر قبر برگشته، آن یازده و دیگران را ازهمه این امور مطلع
ساختند. 10و مریم مجدلیه و یونا و مریم مادر یعقوب و دیگر رفقای ایشان بودند
که رسولان را از این چیزها مطلع ساختند. 11لیکن سخنان
زنان را هذیان پنداشته باور نکردند. 12اما پطرس برخاسته، دوان دوان به سوی
قبر رفت و خم شده کفن را تنها گذاشته دید و از این ماجرا در عجب شده به
خانه خود رفت.
در راه عموآس
13و اینک در
همان روز دو نفر از ایشان می رفتند به سوی قریه ای که از اورشلیم به
مسافت، شصت تیر پرتاب دور بود و عمواس نام داشت. 14و با یک دیگر از تمام این وقایع گفتگو
می کردند.15و چون ایشان
در مکالمه و مباحثه می بودند، ناگاه خود عیسی نزدیک شده، با ایشان
همراه شد. 16ولی چشمان
ایشان بسته شد تا او را نشناسند. 17او به ایشان گفت: «چه حرفها است که با
یکدیگر می زنید و راه را به کدورت می پیمایید؟» 18یکی که
کلیوپاس نام داشت درجواب وی گفت: «مگر تو در اورشلیم غریب وتنها هستی و
از آنچه در این ایام در اینجا واقع شد واقف نیستی؟» 19به ایشان گفت: «چه چیزاست؟» گفتندش:
«درباره عیسی ناصری که مردی بود نبی و قادر در فعل و قول در حضورخدا و
تمام قوم، 20و چگونه روسای
کهنه وحکام ما او را به فتوای قتل سپردند و او رامصلوب ساختند. 21اما ما
امیدوار بودیم که همین است آنکه می باید اسرائیل را نجات دهد وعلاوه بر
این همه، امروز از وقوع این امور روزسوم است، 22و بعضی از زنان ما هم ما را به حیرت
انداختند که بامدادان نزد قبر رفتند، 23وجسد او را نیافته آمدند و گفتند که
فرشتگان را دررویا دیدیم که گفتند او زنده شده است. 24وجمعی از
رفقای ما به سر قبر رفته، آن چنانکه زنان گفته بودند یافتند لیکن او را
ندیدند.» 25او به ایشان
گفت: «ای بی فهمان وسست دلان از ایمان آوردن به انچه انبیا گفته اند. 26آیا نمی بایست
که مسیح این زحمات را بیند تا به جلال خود برسد؟» 27پس از موسی و
سایرانبیا شروع کرده، اخبار خود را در تمام کتب برای ایشان شرح فرمود. 28و چون به آن
دهی که عازم آن بودند رسیدند، او قصد نمود که دورتر رود. 29و ایشان الحاح
کرده، گفتند که «با ما باش. چونکه شب نزدیک است و روز به آخر رسیده.»
پس داخل گشته با ایشان توقف نمود. 30و چون با ایشان نشسته بود نان را گرفته
برکت داد و پاره کرده به ایشان داد. 31که ناگاه چشمانشان باز شده، او را
شناختند و در ساعت از ایشان غایب شد. 32پس با یکدیگر گفتند: «آیا دل در درون
ما نمی سوخت، وقتی که در راه با ما تکلم می نمود وکتب را بجهت ما تفسیر
می کرد؟» 33و در آن ساعت
برخاسته به اورشلیم مراجعت کردند و آن یازده را یافتند که با رفقای خود
جمع شده 34می گفتند:
«خداوند در حقیقت برخاسته و به شمعون ظاهر شده است.» 35و آن دو نفر
نیز ازسرگذشت راه و کیفیت شناختن او هنگام پاره کردن نان خبر دادند.
ظاهر شدن بر شاگردان
36و ایشان در
این گفتگو می بودند که ناگاه عیسی خود در میان ایشان ایستاده، به ایشان
گفت: «سلام بر شما باد.» 37اما ایشان لرزان وترسان شده گمان بردند که روحی می بینند. 38به ایشان گفت:
«چرا مضطرب شدید و برای چه در دلهای شما شبهات روی می دهد؟ 39دستها و
پایهایم را ملاحظه کنید که من خود هستم و دست بر من گذارده ببینید،
زیرا که روح گوشت واستخوان ندارد، چنانکه می نگرید که در من است.» 40این را گفت و
دستها و پایهای خود را بدیشان نشان داد. 41و چون ایشان هنوز ازخوشی تصدیق نکرده،
در عجب مانده بودند، به ایشان گفت: «چیز خوراکی در اینجا دارید؟» 42پس قدری از
ماهی بریان و از شانه عسل به وی دادند. 43پس آن را گرفته پیش ایشان بخورد.
عیسی در اورشلیم با شاگردان
44و به ایشان
گفت: «همین است سخنانی که وقتی با شما بودم گفتم ضروری است که آنچه در
تورات موسی و صحف انبیا و زبور درباره من مکتوب است به انجام رسد.» 45و در آن وقت
ذهن ایشان را روشن کرد تا کتب را بفهمند. 46و به ایشان گفت: «بر همین منوال مکتوب
است و بدینطور سزاوار بود که مسیح زحمت کشد و روزسوم از مردگان
برخیزد. 47و از اورشلیم
شروع کرده، موعظه به توبه و آمرزش گناهان در همه امتها به نام او کرده
شود. 48و شما شاهد بر
این امور هستید. 49و اینک، من موعود پدر خود را برشما می فرستم. پس شما در شهر اورشلیم
بمانید تا وقتی که به قوت از اعلی آراسته شوید.»
صعود عیسی به آسمان
50پس ایشان را
بیرون از شهر تا بیت عنیا برد و دستهای خود را بلند کرده، ایشان را
برکت داد. 51و چنین شد که
در حین برکت دادن ایشان، ازایشان جدا گشته، به سوی آسمان بالا برده
شد. 52پس او را
پرستش کرده، با خوشی عظیم به سوی اورشلیم برگشتند.
|
05-08-2018 صفحه ايجاد شد :
05-08-2018 صفحه به روز شد :