زندگی قدیس نینا، برابر با رسولانو روشنگر گرجستان

 

 

 

 

335ميلادى / جشن یادبود 14 و 27 ژانویه می باشد

بر طبق سنت مذهبی، ایبری که گرجستان نیز نامیده می شود، منطقه ویژۀ مادر خداست. قدیس استفان از کوه مقدس می گوید که پس از صعود خداوندمان، در حالی که رسولان و مادر مقدس در اورشلیم در انتظار تسلی دهنده وعده داده شده، بودند، آنها تعداد زیادی را معین کردند تا هر کدام از آنها در کشوری که خداوند می خواست انجیل را موعظه کنند. 

هنگامی که آنها با ترس و احترام برای مادر مقدس قرعه انداختند، سرنوشت آن طاهرترین در سرزمین ایبری افتاد. پس از روز پنطیکاست، او قصد داشت فوراً برای ایبری شروع به کار کند، اما یک فرشته از جانب خدا، از او جلوگیری کرد و گفت که او باید در اورشلیم بماند؛ زیرا سرزمین او بعد از مدتی با نور مسیح روشن می شود. این کلمات سه قرن بعد، هنگامی که متبارک ترین باکره مادر خدا با وعده برکت و کمکش نینا باکره مقدس را فرستاد تا به مسیحیان در ایبری موعظه کند، عملی شد.

 قدیس نینا در کاپادوکیا متولد شد و تنها دختر پدر و مادری مؤمن و نجیب بود -پدرش زابلون ژنرال رومیان، یکی از بستگان شهید بزرگ قدیس گریگوری و سوزانا، خواهر پاتریارخ اورشلیم بود. هنگامی که قدیس نینا دوازده ساله بود، با پدر و مادرش به شهر مقدس اورشلیم سفر کرد. در آنجا پدرش زابلون، برکت پاتریاخ را دریافت کرد و به بیابان اردن رفت تا به عنوان یک راهب خدا را خدمت کند. سوزانا توسط برادر پاتریارخش در کلیسایی برای خدمت به فقرا و بیماران منصوب شده بود، و نینا به یک زن سالخورده زاهد، نایانفورا داده شد تا او را پرورش دهد. دختر جوان مقدس چنان توانایی های برجسته ای داشت که طی دو سال با کمک فیض خدا، به طور مستحکمی قواعد ایمان و تقوا را جذب کرد. هر روز در حین دعا کتاب مقدس را می خواند، و قلب او با عشق به مسیح، که درد و رنج صلیب و مرگ برای نجات همه را تحمل کرد، می سوخت. هنگامی که، با اشک، او داستان مصلوب شدن نجات دهنده مان را از انجیل می خواند، افکار او اغلب با اندیشیدن به سرنوشت خرقه خداوند آسوده می شد. او از معلمش در مورد مکان فعلی آن پرسید، زیرا او اطمینان داشت که چنین شیء مقدسی نمی تواند گم شده باشد. نایانفورا به قدیس نینا گفت که به شمال شرقی اورشلیم کشور ایبری بود و در آن شهر متسختا است، و در آنجا، طبق سنت نقل شده، خرقه خداوند توسط سربازی که آن را در زمان مصلوب شدن مسیح با قرعه برنده شد، گرفته شده است . نایانفورا افزود که ساکنان آن کشور، کارتالی ها و نیز همسایگان ایشان ارامنه و بسیاری قبایل کوهی هنوز در تاریکی بت پرستی و بی خدایی قرار دارند.

سخنان پیرزن به عمق قلب قدیس نینا وارد شد و بسیاری از روزها و شبها در دعای پر اشتیاق به مادر مقدس خدا می گذراند که بتواند شایسته دیدن ایبری باشد؛ تا خرقه خداوند عیسی مسیح را پیدا کند و آنرا تکریم کند، و نام مقدس مسیح را به کسانی که او را نمی شناختند، موعظه کند. و پر برکت ترین مادر خدا دعای خادم خود را شنید. او در یک رویا به قدیس نینا ظاهر شد و گفت:

"به ایبری برو و در آنجا خبر خوش انجیل عیسی مسیح را بگو و تو از مرحمت خداوند بهره مند خواهی شد؛ و من برای تو سپری علیه تمام دشمنان مرئی و نامرئی خواهم بود. با قدرت این صلیب، تو در این سرزمین پرچم نجات ایمان در خداوند و پسر محبوبم را بر خواهی افراشت. " هنگامی که قدیس نینا بیدار شد و در دستانش صلیب معجزه آسا را مشاهده کرد، آن را با اشک شادی بوسید. سپس، آن را در موهای خود قرار داد، او رفت تا عموی پاتریارخش را ببیند. هنگامی که پاتریارخ متبارک شنید که مادر خدا به قدیس نینا ظاهر شده و به او فرمان داده که به ایبری برود تا انجیل نجات ابدی را موعظه کند، او در این بیان صریح، اراده خدا را دید و از برکت دادن دختر دریغ نکرد. هنگامی که زمان عزیمت او فرا رسید، پاتریارخ، نینا را به کلیسا و به محراب مقدس هدایت کرد و دستش را روی سر او گذاشت و با کلمات زیر دعا کرد:

خداوندا، نجات دهنده ما! همانطور که من اجازه دادم این دختر جوان برای موعظه الهی تو راهی شود، او را به دستان تو می سپارم: ای مسیح خدا، لطفا بپذیر، که هر کجا او خبر خوش تو را اعلام می کند همنشین و معلم او باشی و به کلماتش نیرو و حکمت بده که هیچ کس قادر نباشد با آن مخالفت کند یا آنها را رد کند. و تو، مقدس ترین باکره مادر خدا، یاری دهنده و شفیع همه مسیحیان، این دختر را که انتخاب کرده ای انجیل پسر تو و خدای ما را در میان امت های بت پرست موعظه کند، با قدرت خود او را در برابر همه دشمنان مرئی و نامرئی پوشش بده. همیشه برای او یک سپر و محافظ شکست ناپذیر باش و او را از توجه خود محروم نکن تا زمانی که اراده مقدس شما را به انجام رساند!

قدیس نینا اورشلیم را با شاهزاده خانم ریپسمیا، معلم شاهزاده گاینا، و یک گروه از 53 باکره که از آزار و اذیت امپراتور دیوکلتیان می گریختند، ترک کرد. دیوکلتیان می خواست با ریپسمیا ازدواج کند، هرچند او عهد عفاف با مسیح بسته بود، بنابراین او و باکره هایش به واگارشاپات پایتخت ارمنستان فرار کردند. دیوكلتیان به زودی متوجه شد كه ریپسمیا در ارمنستان پنهان شده است و به تیریتات پادشاه ارمنستان گفت که او را به همسری خود بگیرد، زیرا او بسیار زیبا بود. هنگامی که ریپسمیا به خواستگار آسمانی خود وفادار ماند، تیریتات خشمگین، که در آن زمان هنوز هم یک بت پرست بود، او و همراهانش را به شدت شکنجه و به مرگ محکوم کرد.

فقط قدیس نینا به طرز معجزه آسایی نجات یافت. او به وسیله یک دست غیرقابل رویت، در میان برخی از بوته های رز وحشی که هنوز شکوفا نشده بودند، پناه گرفت. با لرزشی از ترس دیدن سرنوشت دوستانش، قدیس بلند شد تا دستانش را به سوی آسمان ​​در دعا برای آنها بالا برد و یک فرشته درخشان را دید که با خرقه ای نورانی ظاهر شد. با طعم شیرین بخور در دستانش و همراه با تعداد زیادی از فرشتکان آسمانی، او از ارتفاع آسمانی پایین آمد، و به نظر می رسید که برای دیدار با او، روح شهدای مقدس از زمین برپا شده، به فرشتگان آسمانی پیوستند. و با آنها به بهشت ​​برخاستند.

با دیدن این، قدیس نینا با صدای بلند فریاد زد: «ای خداوند، پروردگارا، چرا من را در بین این خائنین و ابلیس ها تنها قرار دادی؟»

در پاسخ به این فرشته گفت: "غصه نخور، بلکه کمی صبر کن، زیرا تو نیز در پادشاهی خداوند با جلال پذیرفته خواهی شد. این هنگامی اتفاق می افتد که رز خار دار وحشی که در حال حاضر تو را احاطه کرده است با شکوفه های معطر پوشیده شود، مثل گل رز که در باغچه کاشته شده و شکوفا می شود، اما در حال حاضر به سمت شمال برگرد، به جایی که در آن محصول بزرگی آماده برداشت است اما هیچ دروگری وجود ندارد. "

 با توجه به این فرمان، قدیس نینا در یک سفر طولانی قرار گرفت و در نهایت به ساحل یک رودخانه ناشناخته در نزدیکی روستای خرتویسی رسید. این رودخانه کورا بود که از غرب تا جنوب شرقی به دریای خزر جریان دارد و به تمام گرجستان مرکزی آب می رساند. در سواحل رودخانه، قدیس نینا با چند چوپان ملاقات کرد که به او غذا دادند تا پس از سفر طولانی و خسته کننده او قوتی تازه یابد. این افراد به زبان ارمنی صحبت می کردند، اما قدیس نینا این زبان را از معلم خود نایانفورا آموخته بود. او از یکی از چوپانان پرسید که شهر متسختا کجاست و آیا خیلی دور است. او پاسخ داد: "آیا این رودخانه را می بینی؟ در ساحل آن، با فاصله بسیار زیادی شهر بزرگ متسختا قرار دارد، جایی که خدایان ما قدرت را در دست دارند و پادشاهان ما سلطنت می کنند."

در ادامه راه خود، در یک لحظه خستگی بر زائر مقدس غلبه کرد، بر روی سنگی نشست و در حیرت ماند: خداوند او را به کجا دارد هدایت می کند؟ ثمره کارش چه خواهد بود؟ و امکان ندارد چنین سفر طولانی و سختی بیهوده باشد؟ همانطور که او این چیزها را در نظر داشت، خوابش برد و رویایی دید: در نظر او مردی با شکوه ظاهر شد. موهایش بر شانه هایش ریخته بود و در دستش طوماری نگه داشته بود. او طومار را باز کرد و به نینا دستور داد که آن را بخواند و ناگهان رویت شد. با بیدار شدن از خواب و دیدن طومار معجزه آسا در دستانش، قدیس نینا در آن آیه های انجیل زیر را خواند:

 * به راستی به شما می گویم در تمام جهان هر جا که این انجیل موعظه شود، کار این زن نیز به یاد او بازگو خواهد شد. (متی 26: 13).

* دیگر نه یهودی معنی دارد و نه یونانی، نه غلام و نه آزاد، نه مرد نه زن؛ زیرا شما همگی در مسیح عیسی یکی هستید. (غلاطیان 3: 28).

* آنگاه عیسی به ایشان فرمود: مترسید، بروید و به برادرانم بگویید ... (متی 28: 10).

* هر که شما را بپذیرد مرا پذیرفته و کسی که مرا پذیرفت، فرستنده ی مرا پذیرفته است. (متی 10: 40).

* زیرا به شما کلام و حکمتی خواهم داد که هیچ یک از دشمنانتان را یارای مقاومت یا مخالفت با آن نباشد. (لوقا 15: 21).

* چون شما را به کنیسه ها، و به حضور حاکمان و صاحب منصبان بردند، نگران مباشید که چگونه از خود دفاع کنید یا چه بگویید، زیرا در آن هنگام روح القدس آنچه را که باید بگویید به شما خواهد آموخت. ( لوقا 12: 11-12).

* از کسانی که جسم را می کشند اما قادر به کشتن روح نیستند، مترسید (متی 28: 10).

* پس بروید و همه قوم ها را شاگرد سازید، و ایشان را به نام پدر و پسر و روح القدس تعمید دهید؛ و به آنان تعلیم دهید که هر آنچه به شما فرمان داده ام، بجا آورند؛ اینک من هر روزه تا پایان این عصر با شما هستم. (متی 28: 19-20).

قدیس نینا، با قوّت این رویا و تسلی الهی، سفر خود را با اشتیاق مجدد ادامه داد. پس از غلبه بر سختیها، گرسنگی، تشنگی و ترس از حیوانات وحشی، او به شهر باستانی کارتلیان اروبیسی رسید و در آن حدود یک ماه ماند، در خانه های یهودیان زندگی کرد و آداب و رسوم و زبان مردمی که برایش جدید و ناآشنا بودند را آموخت.

 در رویدادی، زمانی که تمام مردان آن شهر و همچنین بسیاری از مناطق اطراف آن قصد داشتند به پایتخت متسختا برای عبادت خدایان کاذب خود سفر کنند، قدیس نینا تصمیم گرفت با آنها برود. با نزدیک شدن به شهر، آنها با همراهان شاه میریان و ملکه نانا ملاقات کردند. همراه با جمعیت زیادی از مردم، به بالای یک کوه در مقابل شهر راه افتادند که در آنجا قصد پرستش آرامزی بت بی جان را داشتند.

تا ظهر هوا روشن و صاف بود. اما این روز، اولین روز رسیدن قدیس نینا به شهر، که با هدف ماموریت او برای نجات ایبری بود، آخرین روز قدرت برای بت قوم کافر بود. قدیس نینا، همراه با جمعیت، راه خود را به جایی که محراب بت قرار داشت باز کرد. او نظری به رئیس بت ها، آرمزی انداخت. او شبیه مردی با قدی غیر طبیعی بسیار بلند به نظر می رسید؛ ریخته شده از مس و طلاکاری شده بود، او با یک زره طلایی و کلاهی بر سرش پوشیده شده بود. یک چشمش از یاقوت بود، و دیگری از زمرد، هر دو در اندازه های غیر معمول و درخشنده بودند. در سمت راست آرمزی بت کوچکتر طلایی به نام کاتسی بود و در سمت چپ يک بت نقره ای به نام گایم بود.

کل جمعیت مردم همراه با پادشاهانشان در احترامی بی معنا و با لرز در مقابل خدایان خود ایستاده بودند در حالی که کاهن برای ارائه خون قربانیان آماده می شد. و هنگامی که سرانجام بخور سوزانده شد، خون قربانی جاری شد و ترومپت ها و سنج ها به صدا در آمدند، پادشاه و مردمش در برابر مجسمه های بی جان سجده کردند. سپس قلب دختر جوان مقدس با غیرتی چون الیای نبی سوخت. او از عمق روح خود آه کشید و در اشک چشمانش را به سوی آسمان بالا برد، و شروع به دعا كرد:

خداوند قادر! با رحمت عظیم خود، این مردم را به شناخت خودت، تنها خدای واقعی نایل کن. این بت ها را مانند باد که گرد و غبار و خاکستر را از چهره زمین می زداید، پراکنده کن. با رحمت بر این مردم، که با دست متعال خود خلق کرده ای نظر کن، و به ایشان بعنوان تصویر الهی خود رحم فرما! و تو، ای خداوند و سرورم، تو چنان عاشق خلقت خود بودی که حتی برای نجات بشر، یگانه پسر مولود خود را نیز فرستادی؛ همچنین روح این مردم خود را از قدرت مخرب شاهزاده تاریکی رهایی ده، که چشم فهم آنان را کور کرده است تا نتوانند راه حقیقی را برای نجات ببینند. ای خداوند، به من دیدن نابودی بت هایی را که در اینجا با چنین افتخاری ایستاده اند، عطا فرما. بنابراین، چنان کن که این امت و تمامی این سرزمین نجاتی را که تو عطا کردی را درک کنند، که شمال و جنوب آن بتوانند با هم در تو شادی کنند و همه امت ها تو را، خدای واحد و یگانه پسر مولودت، خداوند ما عیسی مسیح، را پرستش نمایند که جلال تا به ابد از آن توست.

هنوز قدیس این دعا را به پایان نرسانده بود، که ناگهان ابرهای طوفانی از غرب برآمدند و به سرعت در سرتاسر رودخانه کورا پراکنده شدند. با درک این خطر، پادشاه و مردمش گریختند و نینا خودش را در شکاف یک سنگ مخفی کرد. ابرهای طوفانی با رعد و برق بر آن محل که محراب بت ها قرار داشت است ایستادند. بت ها، که قبلا بلند و با افتخار ایستاده بودند، با گرد و غبار یکسان شدند، دیوارهای معبد نیز مانند گرد و غبار فرو ریختند، و پس از آن سیلابها آنها را در پرتگاه فرو برد، و رودخانه آنها را با خود برد. بنابراین هیچ ردی از بت ها و معبد اختصاص یافته به آنها باقی نماند. و قدیس نینا، که توسط خدا محافظت می شد، در شکاف سنگ بدون هیچ آسیبی ایستاده بود و بی سر و صدا عناصر را همانطور که در مقابلش متلاشی می شدند تماشا می کرد، و سپس یک بار دیگر خورشید درخشان شروع به تابیدن کرد. همه این اتفاقات در روز شگفت انگیز تبدیل هیئت خداوندمان در کوه تابور اتفاق افتاد، و برای اولین بار در کوه های ایبری، تاریکی بشریت به نور مسیح تبدیل شد.

 روز بعد پادشاه و مردمش تلاشی بیهوده برای جستجوی خدایانشان انجام دادند و هنگامی که نتوانستند آنها را پیدا کنند، از نگرانی پر شده و گفتند:

خدای آرمزی عظیم است؛ اما خدای دیگری وجود دارد که بزرگتر از اوست که بر او غلبه کرده است. آیا این احتمالا خدای مسیحی نیست که خدایان ارامنه باستان را نابود کرد و باعث شد که تیریتات دروغگو مسیحی شود؟ اما در گرجستان هیچ کس چیزی درباره مسیح نشنیده است. چه اتفاقی در آینده رخ خواهد داد؟

 بعدها پس از این، قدیس نینا به عنوان یک زائر وارد شهر مستختا شد. همانطور که او به باغ سلطنتی نزدیک می شد، همسر باغبان آناستازیا، با عجله به ملاقات او رفت، به طوری که گویا او منتظر یک دوست قدیمی بود. او به قدیس تعظیم کرد و او را به خانه اش هدایت کرد. بعد از شستن پاها و تدهین سرش با روغن، به او نان و شراب خود را عرضه كرد. آناستازیا و همسرش از نینا خواستند که بعنوان یک خواهر در خانه شان بماند؛ زیرا آنها بدون فرزند بودند و از تنهایی پریشان بودند. بعدها، به درخواست قدیس نینا، شوهر آناستازیا، کلبه کوچکی را در گوشه ای از باغ برای او ساخت، مکانی که امروز، در آن کلیسای کوچکی در محوطه صومعه سامتائوری، به افتخار قدیس نینا وجود دارد. در این کلبه قدیس نینا صلیبی را که مادر خداوند به او داده بود را قرار داد و روزها و شبها را در نماز و خواندن مزامیر سپری کرد.

 از این کلبه تا سرتاسر دنیا، سخنان و اعمالی که توسط قدیس نینا در جلال نام مسیح انجام شده است، گسترش یافته است. نخستین افرادی که در ایبری به مسیحیت روی آوردند، زوج نیکوکاری بودند که به خادم مسیح، قدیس نینا پناه دادند. از طریق دعاهای قدیس نینا، آناستازیا از بی فرزندی آزاد شد و بعدها مادر یکی از خانواده های بزرگ و شاد شد و به همین ترتیب او نیز نخستین زن در ایبری قبل از هر مردی بود که به مسیح ایمان آورد. یک بار زنی خاص در حالی که فرزند رو به مرگ خود را در خیابان های شهر با خشم وحشت عبور می داد و از همه درخواست کمک می کرد، قدیس نینا فرزند بیمار او را گرفت و او را بر روی بستری از برگ گذاشت. پس از دعا، او صلیب خود را که کمی انگور بر آن بود به روی او گذاشت و سپس او را به مادرش زنده و سلامت بازگرداند. از آن زمان به بعد قدیس نینا آشکارا شروع به موعظه انجیل کرد و بت پرستان و یهودیان ایبری را برای توبه و ایمان به مسیح فرا می خواند. زندگی مذهبی، عادلانه و طاهر او برای همه شناخته شده بود و چشم ها، گوش ها و قلب های مردم را جذب می کرد. بسیاری از زنان و به ویژه زنان یهودی اغلب به نزد نینا می آمدند تا از لب های او تعلیم جدیدی درباره ملکوت خدا و نجات ابدی بشنوند و آنها به طور محرمانه شروع به ایمان آوردن در مسیح کردند. چنین بود: سیدونیا، دختر آبیاتار، کاهن بزرگ یهودیان کارتلین، و شش زن دیگر، که نیز یهودی بودند. به زودی، آبیاتار خودش به مسیح ایمان آورد پس از آنکه توضیحات قدیس نینا را درباره نبوت های انبیای باستان شنید که چگونه آنها در مسیح به انجام رسید. قدیس نینا که اغلب با آبیاتار صحبت می کرد از او درباره سرنوشت خرقه خداوند شنید:

من از والدینم شنیدم و از پدران و پدربزرگانشان شنیدم که وقتی هرودیس در اورشلیم حکومت می کرد، یهودیانی که در متسختا و تمام کارتلی زندگی می کردند خبر دریافت کردند که پادشاهان ایران به اورشلیم آمده بودند و به دنبال یک فرزند تازه متولد شده از نسل داود، متولد شده از یک مادر، اما بدون داشتن پدر بودند، و آنها او را پادشاه یهودیان می نامیدند. آنها او را در شهر داود به نام بیت لحم در یک غار محقر یافتند و برای او هدایایی از طلا، مر و کندر آوردند. و پس از پرستش او، آنها به کشور خود بازگشتند.

سی سال گذشت و پس از آن پدربزرگم، الیوز، از کاهن اعظم در اورشلیم، به نام آنس، یک نامه دریافت کرد که به شرح زیر بود: "او که پادشاهان ایران به پرستشش آمدند و هدایای خود را به او ارائه دادند، بزرگ شده است و شروع به موعظه کردن  کرده است که او مسیحا، پسر خداست. به اورشلیم بیا و مرگ او را که بر طبق قانون موسی انجام خواهد شد ببین. "

 وقتی الیوز همراه با بسیاری دیگر، قرار بود برای سفر به اورشلیم حرکت کنند، مادرش، یک زن سالخورده از نسل کاهن اعظم الیا بود، به او گفت: «پسرم، به احضار پادشاه پاسخ بده، اما از تو خواهش میکنم، خود را با کافرانی که بر علیه او قصد کشتنش را دارند؛ متحد نکن؛ او آن است که انبیا درباره اش پیشگویی کرده اند، معمایی برای حکیمان، و راز پنهان از ابتدای اعصار است، نوری برای امت ها و حیات ابدی است. "

الیوز همراه با کارنیان لونگینوس وارد اورشلیم شد و در مصلوب شدن مسیح حضور داشتند. مادرش در متسختا باقی ماند. در آستانه عید فصح، او ناگهان در قلبش حسی شبیه ضربه های یک چکش که بر میخ ها می زنند، احساس کرد، و فریاد زد: "امروز پادشاهی اسرائیل از بین رفت، زیرا نجات دهنده و رهاننده خود را به مرگ محکوم کرده است؛ از این به بعد این قوم به خون خالق و خداوند خود متهم خواهند بود. این سیاه بختی من است که قبل از این از دنیا نرفته ام، زیرا آنوقت این ضربه های وحشتناک را نمی شنیدم! من دیگر جلال اسرائیل را بر روی زمین نخواهم دید! "

و با بیان این کلمات او درگذشت. الیوز، که در مصلوب شدن مسیح حاضر بود، خرقه را از سرباز رومی که آن را به قرعه دریافت کرده بود گرفت و آن را به متسختا آورد. خواهر الیوز، سیدونیا، در زمان استقبال برادرش بخاطر بازگشت امن خود، به او درمورد مرگ عجیب و ناگهانی مادر شان و همچنین در مورد سخنانی که او قبل از درگذشتش، گفته بود، گفت. سپس هنگامی که الیوز، در تأیید پیشگویی مادربزرگش در مورد مصلوب شدن مسیح، به خواهر خود، خرقه خداوند را نشان داد، سیدونیا آن را گرفت و شروع به گریه و بوسیدن آن کرد. سپس آن را به سینه خود فشرد و بلافاصله از دنیا رفت. و هیچ نیروی انسانی نمی توانست این خرقه مقدس را از آغوش دختر مرده بگیرد. الیوز جسد خواهر خود را به خاک سپرد و او را با خرقه مسیح دفن کرد، و او این کار را به صورت مخفیانه انجام داد چنانکه حتی تا به امروز هیچ کس محل دفن سیدونیا را نمی داند. بعضی معتقدند که در مرکز باغ سلطنتی واقع شده است که از آن زمان تا کنون به خودی خود رشد می کند و همچنان یک سدر سایه دار در آنجاست. مؤمنان از هر طرف به سمت آن می آیند، و آن را دارای قدرت عظیمی می دانند؛ و در زیر ریشه های سدر، بر اساس سنت، قبر سیدونیا است.

 با شنیدن این سنت، قدیس نینا شب ها برای دعا شروع به رفتن در زیر درخت سدر کرد؛ اما او تردید داشت که آیا واقعا خرقه خداوند در زیر ریشه های آن پنهان شده باشد. با این حال، الهام های اسرار آمیزی که او در آن محل داشت، او را متقاعد کرد که این مکان مقدس است و در آینده نیز جلال خواهد یافت. بنابراین، یک بار، در اتمام دعای نیمه شب خود، قدیس نینا دید که چگونه گروهی از پرندگان سیاه از تمام سرزمین های اطراف به باغ سلطنتی، و از آنجا به رودخانه آراگوی برای شستشو پرواز کردند. پس از مدت کوتاهی آنها به هوا برخاستند، اما به سفیدی برف بودند، و سپس بر روی شاخه های سدر نشستند، آنها باغ را با نغمه بهشتی شان پر ساختند. این نشانه ای بود که امت های همسایه با آب های تعمید مقدس به روشنگری خواهند رسید و در جایی که سدر ایستاده بود، کلیسایی به افتخار خدای واقعی ساخته خواهد شد و در این کلیسا نام خداوند برای همیشه ستایش خواهد شد.

 به واسطه نشانه هایی که ملکوت خدا و نجات ملت گرجستان نزدیک بود، قدیس نینا بی وقفه کلمه ی خدا را به مردم موعظه می کرد. در حال گفتن خبر خوش مسیح، شاگردانش با او کار کردند، به ویژه سیدونیا و پدرش آبیاتار. دومی با توجه به عقايد سابق خود، با يهوديان درباره عيسی مسيح، به سختی و مشتاقانه بحث می کرد كه او از آنان شکنجه و محكوم به سنگسار شد؛ و شاه میریان او را از مرگ رهانید. و پادشاه خود شروع به فکر کردن در قلبش درباره ایمان مسیحی کرد، زیرا او نه تنها دانست که این ایمان در همسایگی ارمنستان گسترده شده است، بلکه همچنین در امپراتوری روم، امپراتور کنستانتین، با غلبه بر تمام دشمنان خود با نام مسیح و نشان صلیب او، به یک مسیحی و حامی مسیحیان تبدیل شده است. ایبری تحت فرمانروایی رومی بود و پسرش میریان، باکار، در آن زمان گروگانی در رم بود. بنابراین میریان مانع موعظه قدیس نینا در مورد مسیح در شهر خود نشد. فقط همسر میریان، ملکه نانا، بدخواهی را نسبت به مسیحیان به وجود آورد. یک زن بی رحم، که به شدت به بتهای بی جان احترام می گذارد و مجسمه ای از الهه ونوس را در ایبری قرار داده بود. اما فیض خدا، "که تمام بیماری ها را درمان می کند و نیاز همه را برآورده می کند"، به زودی روح بیمار این زن را نیز شفا داد. ملکه شدیدا بیمار شد، و هر چه بیشتر پزشکان او، تلاش می کردند بیماری او بدتر می شد. او در آستانه مرگ بود. زنانی که با او صمیمی بودند، خطر بزرگ را تشخیص دادند، از او التماس کردندتا نینای زائر را احضار کند، که با دعا به خداوندی که موعظه می کند، همه نوع ضعف و بیماری را درمان می کند. ملکه دستور داد تا این زائر را به نزد او بیاورند. قدیس نینا به عنوان یک درس ایمان و فروتنی برای ملکه، به آورنده خبر گفت: «اگر ملکه می خواهد خوب شود، بگذارید او در این کلبه به نزد من بیاید، و من معتقدم که او در اینجا با قدرت مسیح، خدایم، شفا خواهد یافت. "

 ملکه این را برآورده کرد و دستور داد که او را در یک بستر به کلبه قدیس حمل کنند. بسیاری از مردم به دنبال او بودند. قدیس نینا گفت که ملکه بیمار را در بستر خودش ترک کنند، زانو زده و مشتاقانه به خداوند، شفا دهنده روح و بدن دعا کرد. سپس او صلیب خود را گرفت و با آن سر، پا و شانه های زن بیمار را لمس کرد، و به این ترتیب علامت صلیب را روی او کشید. به محض این که این کار را انجام داد، ملکه بلافاصله کاملا سالم برخاست. ملکه، با تشکر از خداوند عیسی مسیح، در حضور قدیس نینا و مردم و بعد از آن در خانه خود در برابر همسرش، میریان، با صدای بلند اعتراف کرد که مسیح خدای راستین است. او قدیس نینا را دوست صمیمی خود و همدم ثابت در گفتگوهایش قرار داد، و روح خود را با تعالیم قدیس تغذیه می کرد. سپس ملکه نزد آبیاتار پیر حکیم و دخترش سیدونیا رفت و از ایشان در مورد ایمان و تقوا بسیار آموخت.

 اما شاه میریان هنوز آشکارا مسیح را به عنوان خداوند اعتراف نکرده بود و در عوض، به عنوان یک بت پرست بسیار متعصب بود. یک بار او حتی فکر کرد که معترفان مسیحی را به همراه قدیس نینا از بین ببرد. این اتفاق به شرح زیر است: یکی از نزدیکان پادشاه ایران، یک محقق و پیرو تعالیم زرتشتیان، به دیدار میریان آمد و بعد از مدتی دچار بیماری جدی در تسخیر دیوها درآمد. میربان، با ترس از خشم شاهزاده ایرانی، افراد خود را به نزد قدیس نینا فرستاد تا بیاید و شاهزاده را شفا دهد. او گفت مرد بیمار را به درخت سدری که در مرکز باغ سلطنتی رشد کرده بود بیاورند، و او دستانش را به سمت شرق بلند کند و به او دستور داد تا سه مرتبه تکرار کند: "من تو را ای شیطان انکار می کنم و خود را به مسیح ، پسر خدا می سپارم! "

 هنگامی که مرد تسخیر شده این را گفت، فورا یک دیو، او را تکان داد و به زمین انداخت، انگار که مرده بود؛ اما از توانایی مقاومت در برابر دعاهای باکره مقدس برخوردار نبود، او از مرد بیمار بیرون آمد. در بهبودی اش، شاهزاده به مسیح ایمان آورد و به عنوان یک مسیحی به کشور خود بازگشت. این میریان را حتی بیشتر از اینکه اگر شاهزاده فوت می کرد، ترساند، زیرا او می ترسید که پادشاه ایران بعنوان یک آتش پرست بسیار عصبانی شود و او را تهدید کند به اینکه شاهزاده ایرانی، یعنی خویشاوندش در خانه میریان، به یک مسیحی تبدیل شده است. او تهدید کرد که قدیس نینا برای این امر باید کشته شود و تمام مسیحیان شهر را نابود سازند.

 پادشاه میریان با روحیه ای از این افکار متخاصم علیه مسیحیان مضطرب شد و برنامه ای برای رفتن به جنگل های مکرانی به جهت شکار تنظیم کرد تا خود را دور کند. او در حالی که با همراهانش صحبت می کرد، گفت:

ما برای خود خشم وحشتناک خدایانمان را به ارمغان آورده ایم؛ زیرا ما به مسیحیان جادوگر اجازه داده ایم ایمان خود را به سرزمین ما موعظه کنند. اما من به زودی تمام کسانی را که به سوی آن مصلوب شده زانو میزنند را با شمشیر از بین خواهم برد. همچنین به ملکه فرمان می دهم که مسیح را انکار کند. و اگر او از من اطاعت نکند، او را همراه با بقیه مسیحیان نابود خواهم کرد.

با این سخنان، پادشاه به قله کوه سراشیب، تخوتی رسید (تا به امروز در قله تخوتی کلیسای ساخته شده به نام شاه میریان وجود دارد). ناگهان یک طوفان مانند آنکه بت آرامزی را فرو ریخت، بپا شد. نور رعد و برق چشم های شاه را کور کرد و رعد و برق همراهان او را پراکنده ساخت. در ناامیدی پادشاه برای کمک به خدایان خود درخواست کمک کرد، اما آنها ساکت بودند و نمی شنیدند. پس از آنکه دست تنبیه خدای زنده را بر خود حس کرد، پادشاه فریاد زد: «ای خدای نینا، طلسم تاریکی چشمان مرا باطل کن و من اعتراف می کنم و نام تو را می ستایم!»

فورا چشمانش با نور باز شد و طوفان به زمین نشست. پادشاه متحیر از قدرت تنها نام مسیح، به سمت شرق رو کرد، دستان خود را به آسمان بلند کرد و با اشک فرباد زد:

ای خداوندی، که نینا به تو موعظه می کند! تو تنها خدای حقیقی بالاتر از همه خدایان هستی. و اکنون من رحمت عظیم تو را به سوی خود می بینم، و قلب من، شادی، تسلی و نزدیک بودنت را به خودم حس می کند، ای خدای متبارک! در این مکان من صلیبی را بلند خواهم ساخت، تا نشانه ای که امروز بر من نمایاندی بتواند برای همیشه به یاد آورده شود!

 پادشاه به پایتخت بازگشت و در خیابان ها راه می رفت و با صدای بلند اعلام می کرد: "ای تمام مردم من، مسیح خدای نینا را ستایش کنید، زیرا او خدای ابدی است و جلال ابدی تنها به او تعلق دارد". پادشاه به دنبال قدیس نینا بود و می پرسید: "کجاست این زائر که خدای او نجات دهنده من است؟"

در آن زمان قدیس مشغول دعای مغرب خود در کلبه اش بود. پادشاه و ملکه، که برای دیدار با او همراه با گروهی از مردم، به کلبه آمدند، وقتی قدیس را دیدند، به پای او افتادند، و پادشاه گفت:

  «ای مادرم! مرا تعلیم بده و از من شخصی لایق دعا کردن به نام خدای عظیم خود و نجات دهنده من، بساز!»

در پاسخ، اشک های شادی بی پایان از چشمان قدیس نینا گذشت. پادشاه و ملکه نیز با دیدن اشکهای او شروع به گریه کردند و بعد از آن تمام افرادی که آنجا جمع شده بودند. یک شاهد که بعدا این وقایع را توضیح داد، می گوید: "هر وقت که آن لحظات مقدس را به یاد می آورم، اشک های شادی روحانی ناخواسته از چشمانم جاری