قديس مریم مصری مكرم

یک نمونه عالی از میل واقعی برای نجات

www.oodegr.com  : منبع  

                                                       (يادبود اول آوريل )

 

 

 

قدیس زوسیماس (یادبود 4 آوریل) یک راهب در یک صومعه ی فلسطین در حومه سزارین بود. از زمان کودکی در صومعه سکونت داشته و در آنجا در زهد زندگی مى کرد تا اینکه به سن پنجاه و سه سالگی رسید. سپس او از این فکر که به کمال رسیده است و به کسی نیازی ندارد که او را راهنمایی کند آشفته شد. "آیا راهبی در جایی وجود دارد که بتواند نوعی زهد را به من نشان دهد که به آن نرسیده ام؟ آیا کسی هست که در اعمال و هوشیاری روحانی از من پیشی گرفته باشد؟"

 

ناگهان ، فرشته ای از جانب خداوند به او ظاهر شد و گفت: " ، تو با جدیت مبارزه کرده ای ، تا جایی که در قدرت انسان است. با این حال، هیچ شخص عادل وجود ندارد (رومیان 3 :10). برای آنکه بدانی چه تعداد راههای دیگری به نجات منجر می شود ، سرزمین مادری خود را مانند ابراهیم که خانه پدرى خود را ترک کرد، ترک کن (پیدایش 12: 1) و به صومعه در نزدیکی اردن برو"

 

پدر زوسیماس بلافاصله صومعه را ترک کرد و به پیروی فرشته ، به صومعه اردن رفت و در آن مستقر شد.

در آنجا او با پیرهایی آشنا شد که در تفکر و همچنین در مبارزاتشان مهارت داشتند. هرگز كسی كلمه‌ای بیهوده به كار نمی برد. در عوض ، آنها مرتباً آواز پرستشى می خواندند و تمام شب را دعا می کردند. پدر زوسیماس شروع به تقلید از فعالیت روحانی راهبان مقدس کرد.

 

بدین ترتیب زمان زیادی گذشت و چله روزه بزرگ مقدس نزدیک شد. در آن صومعه یک رسم خاص وجود داشت، که به همان دلیل خدا قدیس زوسیماس را به آنجا هدایت کرده بود. در نخستین یکشنبه عید بزرگ ، سرپرست صومعه راهب اعظم لیتورجی الهی را برگزار کرد، همه بدن و خون مقدس مسیح را دریافت کردند. پس از آن، به "تراپزا" برای خوراک کوچکی رفتند، و سپس یک بار دیگر در کلیسا جمع شدند.

 

راهبان دعا و سجده می كردند و از یكدیگر طلب بخشش می کردند. سپس آنها مقابل سرپرست صومعه راهب اعظم سجده كرده و برکت او را برای مبارزاتی كه در پیش رویشان بود درخواست كردند. در طول مزمور " خداوند نور من و نجات من است، از که بترسم؟ خداوند مرا از تمام خطرها حفظ می‌کند، هرگز هراسان نخواهم شد. (مزامیر 27 :1) آنها دروازه صومعه را باز کردند و به بیابان رفتند.

 

هرکدام به اندازه نیاز خود غذا با خود برداشتند و به صحرا رفتند. وقتی غذای آنها تمام می شد ، ریشه و گیاهان بیابانی می خوردند. راهبان از اردن عبور کردند و در جهات مختلف پراکنده شدند ، به طوری که هیچ کس نمی دید که دیگری چگونه روزه می گیرد یا چگونه وقت خود را سپری می کند.

راهبان در یکشنبه نخل به صومعه باز می گشتند و هرکدام وجدان خود را به عنوان شاهد مبارزات زاهدانه خود داشتند. این یک قانون صومعه بود که هیچ کس نپرسد دیگری چگونه در بیابان رنج برده است.

پدر زوسیماس طبق رسم صومعه ، به امید یافتن كسی كه در آنجا زندگی كند و از او نفعی ببرد ، به قلب بیابان رفت.

او بیست روز در بیابان راه رفت و پس از آن ، شش مزمور را خواند و نمازهای معمول را انجام داد. ناگهان ، در سمت راست تپه ای که در آن ایستاده بود ، شکل انسانی را دید. او ترسید ، فکر کرد که این ممکن است یک شبح شیطانی باشد. سپس با علامت صلیب از خود محافظت کرد که ترس او را از بین برد. به سمت راست چرخید و شکلی را دید که به سمت جنوب می رود. بدن از تابش نور خورشید سیاه شده بود و موهایش کوتاه پژمرده مانند پشم گوسفند سفید بود. پدر زوسیماس خوشحال شد ، زیرا او روزها هیچ موجود زنده ای ندیده بود.

ساکن بیابان نزدیک شدن زوسیماس را دید و سعی کرد از او فرار کند. پدر زوسیماس با فراموش کردن سن و خستگی خود ، سرعت خود را بیشتر کرد. هنگامی که او به اندازه کافی نزدیک شد که صدایش شنیده شود ، فریاد زد: "چرا از من، یک پیرمرد گناهکار فرار می کنی؟ بخاطر محبت خدا، برای من صبر کن."

غریبه به او گفت: "مرا ببخش ، پدر زوسیماس ، اما من نمی توانم برگردم و صورتم را به شما نشان دهم. من یک زن هستم و همانطور که می بینید ، برهنه ام. اگر شما بتوانید درخواست یک زن گناهکار را برآورده کنید، و ردای خود را پرت کنید تا من بتوانم بدن خود را بپوشانم ،  پس از آن من می توانم از شما درخواست برکت کنم."

 

سپس پدر زوسیماس وحشت کرد ، و متوجه شد كه ممکن نیست او را به نام صدا كرده باشد مگر اینكه بینش روحانی داشته باشد.

زاهد، پوشیده با عبا، رو به زوسیماس کرد: "چرا می خواهید با من، یک زن گناهکار، صحبت کنید ؟ چه می خواهید از من بیاموزید ، شما که از چنین کارهای با فضيلت، کم نکرده اید؟"

پدر زوسیماس به زمین افتاد و درخواست برکت کرد. او نیز در برابر پدر زوسیماس تعظیم کرد و مدت طولانی آنها روی زمین ماندند و هرکدام از دیگری درخواست برکت کرد. سرانجام ، زن زاهد گفت: "پدر زوسیماس ، شما باید برکت دهید و دعا کنید ، زیرا به فیض کهانت مفتخر هستید. سالها است که در مقابل محراب مقدس ایستاده اید و هدایای مقدس را به خداوند تقدیم می کنید."

این سخنان قدیس زوسیماس را حتی بیشتر وحشت زده کرد. با اشک به او گفت: "ای مادر! آشکار است که تو با خدا زندگی می کنی و نسبت به این دنیا مرده ای. تو مرا به اسم خوانده و من را به عنوان یک کشیش شناختی ، اگرچه قبلاً هرگز من را ندیده ای. فیض اعطا شده به تو آشکار است ، بنابراین بخاطر خداوند ، مرا برکت بده."

زن زاهد سرانجام به استدعای او عمل کرد، و گفت: "متبارک است خدا، کسی که به نجات انسان ها اهمیت میدهد." پدر زوسیماس پاسخ داد: "آمین." سپس بر روی پاهایشان برخاستند. زن زاهد دوباره به پیر گفت: "چرا به نزد من آمدید كه گناهكارم و از هر فضیلتی محروم هستم ؟ ظاهراً فیض روح القدس شما را به نزد من برای خدمت آورده است. اما پدر ابتدا به من بگو، مسیحیان چگونه زندگی می کنند ، کلیسا چگونه رهبرى می شود؟"

پدر زوسیماس در جواب او گفت: " با دعاهای مقدس شما، خدا به کلیسا و همه ما صلح پایدار بخشیده است. اما مادر، درخواست مرا برآورده کن و برای همه دنیا و برای من گناهکار دعا کن ، تا سرگردانی های من در صحرا بی فایده نباشد."

زاهد مقدس پاسخ داد: "شما ، پدر زوسیماس ، به عنوان کشیش ، باید برای من و همه دعا کنید ، زیرا شما به انجام این کار فراخوانده شده اید. با این حال ، از آنجا که ما باید مطیع باشیم ، همانطور که شما می خواهید انجام خواهم داد.”

قدیس به سمت شرق چرخید و چشمانش را به سوی آسمان بالا برد و دستانش را دراز کرد، و با زمزمه شروع به نماز کرد. او آنقدر آرام دعا مى کرد که پدر زوسیماس نمی توانست سخنان او را بشنود. پس از یک مدت طولانی ، پیر نگاه کرد و دید که او بیش از یک متر بالاتر از زمین در هوا ایستاده است. با دیدن این ، زوسیماس خود را به زمین انداخت ، گریه کرد و تکرار مى کرد: " خداوندا رحم فرما!"

سپس او با یک فکر وسوسه شد. او متعجب شد که آیا ممکن است او یک روح باشد و دعای او ریاکارانه باشد. در آن لحظه زن زاهد چرخید، او را از زمین بلند كرد و گفت: "چرا افكارتان شما را آشفته می كند، پدر زوسیماس ؟ من روح نیستم ، من یک زن گناهکار و بی ارزش هستم ، گرچه توسط تعمید مقدس محافظت می شوم."

سپس او نشان صلیب را کشید و گفت ، "خداوند ما را از شریر و نقشه های او محافظت کند ، زیرا مبارزات او علیه ما شدید است." با دیدن و شنیدن این موضوع، پیر با چشمانی پر از اشک به پای او افتاد و گفت: "من به تو توسط مسیح خدای ما التماس می کنم ، از من پنهان نکن که کی هستی و چگونه به این بیابان آمده ای. همه چیز را به من بگو، تا کار های شگفت انگیز خدا آشکار شود."

او پاسخ داد: "پدر، این من را ناراحت می کند تا با شما درباره ی زندگی بی شرمانه خود صحبت کنم. وقتی داستان من را بشنوید ، ممکن است از من، چنانکه از یک مار سمی فرار کنید. اما من به شما همه چیز را خواهم گفت ، پدر، هیچ چیزی را  پنهان نمی کنم. با این حال ، من شما را ترغیب می کنم ، از دعا برای من گناهکار متوقف نشوید ، باشد که در روز داوری رحمت یابم.

 

"من در مصر به دنیا آمدم و وقتی دوازده سال داشتم ، والدینم را ترک کردم و به اسکندریه رفتم. در آنجا عفت خود را از دست دادم و خودم را به نفس بی بند و باری و هوسرانی تسلیم کردم. بیش از هفده سال اینگونه زندگی کردم و این کار را به صورت رایگان انجام می دادم. فکر نکنید که من پول را رد می کردم چون ثروتمند بودم. من در فقر زندگی  می کردم و در ریسندگی کتان کار می کردم. برای من زندگی شامل خشنودى از شهوتهای بدنم بود.

یک تابستان دیدم که جمعیتی از لیبی و مصر در حال حرکت به سمت دریا هستند. آنها برای جشن تکریم صلیب مقدس راهی اورشلیم بودند. من نیز می خواستم با آنها سوار کشتی شوم. از آنجا که غذا و پول نداشتم ، بدنم را برای پرداخت عبور خود پیشنهاد کردم. و بنابراین سوار کشتی شدم.

"اکنون ، پدر، باور کنید ، من بسیار متحیر هستم که دریا تحقیر و فحاشی من را تحمل کرد ، که زمین دهانش را باز نکرد و مرا زنده به جهنم نبرد ، زیرا من روحهای زیادی را بر باد دادم. من فکر می کنم که خدا به دنبال توبه من بود. او آرزوی مرگ یک گناهکار را نداشت ، بلکه منتظر تبدیل شدن من بود.

"بنابراین به اورشلیم رسیدم و تمام روزهای قبل از جشن را به همان شکل زندگی کردم و حتی شاید بدتر.

"هنگامی که جشن تکریم صلیب مقدس گرانبهای خداوند فرا رسید، من مانند گذشته ادامه دادم، و به دنبال مردهای جوان بودم. هنگام سپیده دم، دیدم که همه به سمت کلیسا می روند ، بنابراین با بقیه همراه شدم. وقتی ساعت ترفیع مقدس نزدیک تر شد ، سعی داشتم با همه مردم وارد کلیسا شوم. با تلاش زیاد تقریباً به درها رسیدم و سعی کردم با فشار به درون وارد شوم.

اگرچه من تا آستانه قدم برداشتم ، اما انگار نیرویی مرا عقب نگه می داشت و مانع از ورود من می شد. توسط جمعیت کنار زده می شدم و خود را به تنهایی در ایوان یافتم. فکر کردم شاید به دلیل ضعف زنانه ام این اتفاق افتاد. دوباره وارد جمعیت شدم و دوباره سعی کردم مردم را با آرنج کنار بزنم. هرچند تلاش کردم ، نتوانستم وارد شوم. همان که پاهایم آستانه ی کلیسا را لمس می کردند ، متوقف می شدم. دیگران بدون مشکل وارد کلیسا می شدند ، در حالی که تنها من مجاز به ورود نبودم. این اتفاق سه یا چهار بار رخ داد. در نهایت قوت من تحلیل رفت. بیرون رفتم و در گوشه ای از ایوان کلیسا ایستادم.

"سپس فهمیدم که این گناهان من بود که مانع دیدن آن چوب حیات بخش می شد. سپس فیض خداوند قلبم را لمس کرد. گریه کردم و تاسف خوردم و شروع کردم به سینه ام کوبیدن . از اعماق قلبم آه می کشیدم ، بالای سر من آیکونی از مقدس ترین مادر خدا را دیدم. با مراجعه به او ، دعا کردم : ‘ای بانوی باکره ، که خدای کلمه را در جسم به دنیا آوردی! می دانم که ارزش آن را ندارم که به آیکون تو نگاه کنم. من درست در مقابل خلوص تو، الهام بخش نفرت و انزجار هستم، اما این را می دانم که خدا انسان شد تا گناهکاران را به توبه فراخواند. کمکم کن ، ای تماماً مطهر، بگذار وارد کلیسا شوم. به من اجازه بده چوبی که خداوند بر آن مصلوب شد ، و خون خود را برای رستگاری گناهکاران و همچنین برای من ریخت، را ببینم. شاهد من در پیشگاه پسرت باش که هرگز دیگر بدنم را با کثافت زنا نجس نخواهم کرد. به محض اینکه صلیب پسرت را ببینم ، دنیا را ترک خواهم کرد و به هر کجا که مرا هدایت کنی ، خواهم رفت.

 

"بعد از اینکه صحبت کردم ، به دلسوزی مادر خدا اطمینان داشتم و جایی را که دعا می کردم ، ترک کردم. به کسانی که وارد کلیسا می شدند پیوستم و هیچ کس مرا عقب نزد یا مانع ورود من نشد. با ترس و لرز به جلو رفتم و وارد مکان مقدس شدم.

"بنابراین من نیز اسرار خدا را دیدم ، و اینکه خداوند چطور توبه کار را می پذیرد. به زمین مقدس افتادم و آن را بوسیدم. سپس عجله کردم تا دوباره در مقابل آیکون مادر خدا ، جایی که نذر خود را ادا کردم، بایستم. خم شدم و مقابل باکره مادر خدا زانو زدم ، دعا کردم:

"ای بانو، تو دعای مرا به عنوان انسانی بی ارزش رد نکردی. جلال بر خدا ، که توبه گناهکاران را می پذیرد. زمان آن رسیده است که نذر خود را که شما شاهد آن بودید ،ادا کنم. بنابراین ، ای بانو ، مرا در مسیر توبه راهنمایی کن."

"سپس صدایی از بالا شنیدم:" اگر از رود اردن عبور کنی ، آرامشی با شکوه خواهی یافت."

"من فوراً باور داشتم كه این صدا برای من منظور شده است و من نزد مادر خدا فریاد زدم:" ای بانو ، مرا رها نكن!"

"سپس من از ایوان کلیسا خارج شدم و سفر خود را شروع کردم. هنگام ترک کلیسا ، مردی به من سه سکه داد. با آنها سه نان خریدم و از فروشندۀ نان راه اردن را پرسیدم.

"ساعت نه بود که صلیب را دیدم. هنگام غروب آفتاب ، به كلیسای قدیس یحیی تعمید دهنده در سواحل اردن رسیدم. بعد از دعا در کلیسا ، به طرف اردن پایین رفته و صورت و دستانم را در آب آن شستم. سپس در همان معبد مقدس یحیای پیشرو من رازهای مقدس حیات بخش مسیح را دریافت کردم. سپس نیمی از یک قرص نانهایم را خوردم ، از اردن مقدس آب نوشیدم و شب در آنجا روی زمین خوابیدم. صبح یک قایق کوچک پیدا کردم و از رودخانه به سمت ساحل مقابل عبور کردم. دوباره دعا کردم که مادر خدا، مرا به جایی که می خواست باشم هدایت کند. سپس خودم را در این بیابان یافتم ."

 

پدر زوسیماس از او پرسید: "چند سال از زندگی تو در بیابان گذشته است؟"

 

او پاسخ داد: "فکر می کنم، چهل و هفت سال است که من از شهر مقدس آمده ام "

 

پدر زوسیماس دوباره پرسید: "مادر اینجا چطور غذا پیدا می کنی؟"

 

و او گفت ، "وقتی از اردن عبور کردم ، دو و نیم نان با خود داشتم. خیلی زود خشک شدند و سخت شدند. هر چند وقت یک بار از آنها می خوردم ، آنها را بعد از چند سال تمام کردم."

 

باز هم پدر زوسیماس پرسید: "آیا ممکن است سالها بدون بیماری زنده مانده باشی، و بدون اینکه به هیچ وجه از چنین تغییر کاملی رنج بکشی؟"

 

زن گفت: "مرا باور کن ، پدر زوسیماس " ، هفده سال را در این بیابان گذراندم [پس از آن که هفده سال را در فساد گذراند] ، با دیو وحشی جنگیدم: هوسها و هوای نفس دیوانه کننده. وقتی شروع به خوردن نان می کردم ، به گوشت و ماهی هایی که در مصر به وفور داشتم فکر می کردم. دلم نیز برای شرابی که خیلی دوستش داشتم ، وقتی در دنیا زندگی می کردم، تنگ می شد، در حالی که در اینجا حتی آب هم نداشتم. از تشنگی و گرسنگی رنج می بردم. من نیز یک تمایل دیوانه وار برای ترانه های شهوت پرستانه داشتم. به نظر می رسید آنها را می شنیدم ، قلبم و شنوایی من را مختل می کردند. گریه می کردم و روی سینه خود می زدم ، نذری را که داشتم به یاد می آوردم. سرانجام، تابش نوری را دیدم که از همه جا بر من می درخشد. پس از یک خشونت شدید ، یک آرامش پایدار حاصل شد.

 

"پدر ، چگونه می توانم به شما از افکاری که مرا به سمت فساد ترغیب می کرد، بگویم؟ به نظر می رسید آتشی در درونم می سوزد و میل به آغوش گرفتن را در من بیدار می کند. سپس خودم را به زمین می انداختم و آن را با اشک های خود آب می دادم. به نظر می رسید که مقدس ترین باکره مقابل من است ، و گویا او به من تشر می زد که نذرم را حفظ نمی کنم. من روز و شب روی زمین دراز می کشیدم و بلند نمی شدم تا اینکه آن نور مبارک مرا محاصره کند و افکار شیطانی را که باعث ناراحتی من شده بود ، برطرف سازد.

هفده سال اول را در این بیابان به این ترتیب زندگی کردم. تاریکی پس از تاریکی ، بدبختی پس از بدبختی نزد من گناهکار ایستاده بود. اما از آن زمان تاکنون مادر خدا در همه چیز به من کمک می کند."

 

پدر زوسیماس دوباره پرسید ، "چگونه است که تو به غذا و لباس نیاز نداری؟"

 

او پاسخ داد ، "پس از به پایان رساندن نانم، من با گیاهان و چیزهایی که در صحرا یافت می شوند زندگی کردم. لباسی که هنگام عبور از اردن داشتم پاره شد و از هم پاشید. من هم از گرمای تابستان رنج می بردم ، هنگامی که گرمای سوزان بر من می تابید ، و از سرما ی زمستان ، هنگامی که از یخ زدگی می لرزیدم. بارها بر زمین افتادم ، گویی مرده ام. من با گرفتاری ها و وسوسه های مختلفی دست و پنجه نرم کردم. اما از آن زمان تا به امروز ، قدرت خدا حافظ روح گناهکار و بدن متواضع من بوده است. من با کلمه قدرتمند خدا تغذیه و پوشانده شدم ، زیرا انسان تنها به نان زیست نمی کند بلکه به هر کلمه ای که از دهان خدا صادر می شود (تثنیه 8: 3 ، متی 4: 4 ، لوقا 4: 4) ، و کسانی که انسانیت کهنه را کنار گذاشته اند (کولسیان 3: 9) هیچ پناهگاهی ندارند و خود را در شکاف صخره ها پنهان می کنند (ایوب 24: 8 ، عبرانیان 11 :38). هنگامی که یادم می آید که از چه بدی و چه گناهانی خداوند مرا تحویل گرفت، میبینم برای نجات خود غذای فاسد نشدنی دارم.

 

هنگامی که پدر زوسیماس شنید که زاهد مقدس از حفظ از کتاب مقدس نقل قول

می کند ، از کتابهای موسی و یعقوب و مزامیر داوود ، سپس از آن زن پرسید: "مادر ، آیا مزامیر و کتابهای دیگر را خوانده ای؟"

 

او با شنیدن این سؤال لبخند زد و پاسخ داد: "باور کنید ، من از زمانی که از اردن عبور کردم ، چهره انسانی جز شما را ندیده ام. من هرگز از کتاب ها یاد نگرفتم. من هرگز نشنیده ام که کسی آنها را بخواند یا بسراید. شاید کلام خدا که زنده و فعال است ، دانش را به خودی خود به انسان می آموزد (کولسیان 3: 16 ، اول تسالوکیان 2: 13). این پایان داستان من است. همانطور که از ابتدا از شما خواستم، به خاطر کلمه متجسم خدا ، پدر مقدس ، به شما التماس می کنم ، برای من گناهکار دعا کنید.

"علاوه بر این ، من به شما التماس می کنم ، به خاطر عیسی مسیح خداوند و نجات دهنده ما ، به کسی نگویید آنچه از من شنیده اید ، تا زمانی که خدا مرا از این زمین بگیرد. سال بعد ، در طول روزه ی بزرگ ، از اردن عبور نکنید ، همانطور که رسم صومعه شماست."

 

باز هم پدر زوسیماس شگفت زده شد ، که عمل صومعه او به زن مقدس زاهد شناخته شده بود ، اگرچه او در این مورد چیزی به او نگفته بود.

 

زن ادامه داد: "در صومعه بمانید. حتی اگر بخواهید صومعه را ترک کنید ، قادر نخواهید بود این کار را انجام دهید. در پنجشنبه بزرگ و مقدس ، روز شام آخر پروردگار ، بدن و خون مقدس مسیح خدای ما را در یک جام مقدس قرار دهید و آن را برای من بیاورید. در این طرف اردن ، در حاشیه کویر منتظر من باشید تا اسرار مقدس را دریافت کنم. و به پدر جان ، سرپرست جامعه خود بگویید ، "به خود و برادران خود نگاه كند (اول تیموتائوس 4: 16) ، زیرا چیزهای زیادی وجود دارد كه به اصلاح نیاز دارند." اکنون این را به او نگویید ، بلکه هنگامی که خداوند نشان داد."

 

با درخواست دعا ، زن چرخید و در اعماق کویر ناپدید شد.

 

برای یک سال کامل ، پیر زوسیماس ساکت ماند و جرات نداشت چیزی را که دیده بود برای کسی آشکار کند و دعا کرد که خداوند به او اعطا کند تا یک بار دیگر زاهد مقدس را ببیند.

هنگامی که هفته اول روزه ی بزرگ دوباره فرا رسید ، قدیس زوسیماس به دلیل بیماری مجبور شد در صومعه بماند. سپس او سخنان نبوتی زن را به خاطر آورد كه نمی تواند صومعه را ترک كند. پس از گذشت چند روز ، قدیس زوسیماس از بیماری خود شفا یافت ، اما او تا هفته مقدس در صومعه ماند.

 

روز پنجشنبه بزرگ مقدس ، پدر زوسیماس آنچه را كه به او دستور داده شده بود انجام داد. او مقداری از بدن و خون مقدس مسیح را درون یک جام و مقداری غذا در یک سبد کوچک قرار داد. سپس صومعه را ترک کرد و به اردن رفت و منتظر زاهد ماند. قدیس کندرو به نظر می رسید ، و پدر زوسیماس دعا کرد که خداوند به او اجازه دهد زن مقدس را ببیند.

 

سرانجام او را دید که در حاشیه رودخانه ایستاده است. با خوشحالی ، قدیس زوسیماس برخاست و خدا را تجلیل کرد. سپس تعجب كرد كه زاهد چگونه می تواند بدون قایق از اردن عبور كند. او علامت صلیب را بر روی آب ساخت ، سپس بر روی آب قدم زد و از اردن عبور کرد. پدر زوسیماس او را در مهتاب دید که به سمت او قدم می زد. هنگامی که پیر می خواست در برابر او سجده کند ، او را منع کرد و فریاد زد: " پدر، چه کار می کنید؟ شما کشیش هستید و اسرار مقدس خدا را حمل می کنید."

 

او با رسیدن به ساحل به پدر زوسیماس گفت: "پدر من را برکت دهید." او با لرزش به او جواب داد و از آنچه دیده بود متحیر شد. "به راستی خدا دروغ نگفت وقتی قول داد كسانی كه خود را خالص می كنند مانند او خواهند شد. جلال بر تو ، ای مسیح خدای ما ، به خاطر اينكه از طریق بنده مقدست ، به من نشان دادى که تا چه حد از کمال دور هستم."

 

زن از او خواست كه هم اعتقاد نامه و هم "پدر آسمانی" را بخواند. وقتی دعا به پایان رسید ، او در اسرار مقدس مسیح شرکت کرد. سپس دستان خود را به سمت آسمانها بلند کرد و گفت: "ای پروردگار ، اکنون بگذار خادمت در آرامش راهی شود، زیرا چشمان من نجات تو را دیده است."

 

قدیس رو به پیر کرد و گفت: "خواهش می کنم ، پدر ، درخواست دیگری را انجام دهید. اکنون به صومعه خود بروید ، و بعد از یک سال به جایی بروید که اولین بار صحبت کردیم."

 

او گفت ، "كاش فقط این امکان وجود داشت که من از تو پیروی کنم و همیشه چهره مقدس تو را ببینم!"

 

او پاسخ داد ، "به خاطر پروردگار ، برای من دعا كن و اسفباری من را بخاطر بسپار."

 

او دوباره نشان صلیب را بر فراز اردن کشید و مانند قبل بر روی آب راه رفت و در بیابان ناپدید شد. زوسیماس با خوشحالی و حیرت به صومعه بازگشت و خود را به دلیل اینكه نام قدیس را نپرسیده بود سرزنش می کرد. وی امیدوار بود سال بعد این کار را انجام دهد.

 

یک سال گذشت و پدر زوسیماس به بیابان رفت. او به جایی رسید که برای اولین بار زن مقدس زاهد را دیده بود . او مرده بود ، با بازوانى که بر روی سينه اش قرار گرفته بود ، و صورتش كه به سمت شرق چرخیده بود. پدر زوسیماس پاهای او را با اشک های خود شست و آنها را بوسید ، جرات نکرد چیز دیگری را لمس کند. مدتی طولانی بر او گریه کرد و مزمورهای مرسوم را خواند و نماز مراسم تدفين را خواند. او شروع به تفکر كرد كه آیا قدیس می خواست او را دفن كند یا خیر. او به سختی در این فکر بود ، كه دید چیزی روی زمین کنار سر او نوشته شده است: "پدر زوسیماس ، بدن مریم فروتن را در این محل دفن کنید. خا کم را به خاک برگردانید. برای من به خداوند دعا کنید. من در روز اول آوریل ، در همان شب مصائب مسیح ، پس از شرکت در عشاء ربانی مقدس، آرامیدم."

 

با خواندن این یادداشت ، پدر زوسیماس از دانستن نام او خوشحال شد. سپس فهمید که قدیس مریم ، پس از دریافت اسرار مقدس از دست او، فوراً به محلی که درگذشت ، منتقل شده بود ، هرچند که وی برای بیست روز به این مقصد سفر کرده بود.

 

پدر زوسیماس با ستایش خدا ، به خود گفت: "وقت آن است كه آنچه را كه او می خواست انجام دهم. اما چگونه می توانم قبری حفر کنم ، بدون این که چیزی در دست من باشد؟ " سپس او یک تکه چوب کوچک را که توسط مسافری جا مانده بود ، دید. آن را برداشت و شروع به حفاری كرد. زمین سخت و خشک بود و او نمی توانست آن را حفر کند. با نگاه به بالا ، پدر زوسیماس یک شیر بزرگی را دید که در کنار بدن قدیس قرار داشت و پاهای او را لیس می زد. ترس پیر را دربر گرفت ، اما او با نشان صلیب از خود محافظت کرد و معتقد بود که از طریق دعاهای زن مقدس زاهد بی آسیب خواهد ماند. سپس شیر به پیر نزدیک شد و با هر حرکت ، دوستی خود را نشان می داد. پدر زوسیماس به شیر دستور داد قبر را حفر کند تا پیکر قدیس مریم را دفن کند. با سخن او ، شیر حفره ای به اندازه کافی عمیق کند تا بدن را دفن کنند. سپس هرکدام راه خود را طی کردند. شیر به صحرا رفت و پدر زوسیماس به صومعه بازگشت و مسیح خدای مان را ستایش و تمجید کرد.

 

با ورود به صومعه ، پدر زوسیماس به راهبان و سرپرست صومعه ، آنچه او از قدیس مریم دیده و شنیده بود گفت. همه با شنیدن معجزه های خدا شگفت زده شدند. آنها همیشه در روز فوت وی، قدیس مریم را با ایمان و عشق به یاد می آوردند.

 

 

پدر جان ، سرپرست صومعه ، به سخنان قدیس مریم توجه کرد و با یاری خداوند مواردی را که در صومعه اشتباه بود اصلاح کرد. پدر زوسیماس زندگی مورد خوشنودی خدا را در آن صومعه گذراند و به سنی نزدیک به صد سال رسید. او در آنجا زندگی موقتی خود را به پایان رساند و به زندگی ابدی رفت.

 

راهبان داستان زندگی قدیس مریم مصری را با نقل قول کلامی بدون اینکه آن را بنویسند انتقال دادند.

 

قدیس سوفرونیوس از اورشلیم (یادبود 11 مارس) می گوید: اما من، زندگی قدیس مریم مصری را هنگامی که آن را از پدران مقدس شنیدم ، نوشتم. من همه چیز را ثبت و ضبط کردم، و حقیقت را بالاتر از هر چیز دیگری قرار داده ام"

 

" باشد که خداوند ، که معجزات بزرگی را انجام می دهد و به همه کسانی که با ایمان به او روی می آورند ، هدایایی عطا می کند ، به کسانی که این حکایت را می شنوند یا می خوانند ، و کسانی که آن را کپی می کنند ، پاداش دهد. باشد که او آنها را با قدیس مریم مصری و همه قدیسینی که به واسطه تفکرات و کارهای پرهیزگار خود خدا را خوشنود کرده اند به آنها برکت دهد. بیایید به خداوند ، پادشاه ابدی جلال و عظمت را دهیم ، تا در روز قیامت از طریق خداوندمان عیسی مسیح رحمت یابیم ، به کسی که جلال ، افتخار ، عظمت و پرستش از آن اوست به همراه پدر بی آغاز و مقدس ترین روح و آفریننده حيات ، اکنون و تا ابد و تا جمیع اعصار. آمین."

 

 

  تروپاريون - نت ٨

ای مادر، تصویر خدا در تو واقعاً حفظ شد، 

 زیرا صلیب را گرفتی و به دنبال مسیح رفتی. 

با این کار، به ما آموختی که از جسم فارق شویم ، زیرا آن فانى است. 

اما در عوض از روح مراقبت كنيم ، زیرا جاودانه است.  

بنابراین ای مادر مقدس مريم، روح تو با ملائکه شادى می كند.

 

کنتاکیون - نت 3

زنی گناهکار بودی ، 

تو با توبه عروس مسیح شدی.  

پس به زندگی فرشته گونه رسيدى ،  

تو شیاطین را با سلاح صلیب شکست دادی.  

بنابراین ، ای مريم بسيار باشکوه، تو عروس ملكوتى!