کفاشى در یک روستا زندگی می کرد. او به درستى زندگی می کرد ، و ایمان قوی
اى داشت. و درست قبل از یکی از جشن هاى بزرگ کلیسا ، کفاش بیمار شد. او از
اینکه قادر به رفتن به كليسا نبود ناراحت شد. ناگهان ، درست در آستانه جشن
، خواب دید که صدای کسی ، کاملا آرام و ملایم ، می گوید: "از آنجا که تو
نمی توانی به نزد من بیایی، من در این روز به نزد تو می آیم. "
کفاش از خواب بیدار گشت و خوشحال شد، او فكر كرد: "آیا خداوند خودش به نزد
من می آید؟"
تمام صبح او خانه خود را مرتب و نظافت كرد ، غذاهای مخصوص جشن را تهیه کرد
و به بهترین نحو ممکن برای خوش آمد گویی مهمان آماده مى شد. و بنابراین ،
در حین آماده سازی ، از پنجره پسری را دید که در حال گریه بود. کفاش او را
صدا زد ، پرسید:
- چرا گریه می کنی؟
- چکمه های من امروز پاره شده اند ، و من چیزی برای پوشیدن ندارم. و ما در
یک خانواده فقير زندگی می کنیم ، خانواده ام قادر به خرید كفشى نو نيستند
...
سپس کفاش به پسر اطمینان داد:
- چکمه ها را به من بده، من آنها را برای تو درست می کنم.
پس از مدتی ، پسرک که چشمانش از خوشحالی مى درخشيد ، با چکمه های تعمیر شده
خود ایستاد. کفاش پس از دیدن او ، به آماده كردن خانه خود ادامه داد.
عصر شد زن فقیری نزد او آمد و گفت:
- لطفا من را ببخش! من چکمه هایم را به تو دادم تا تعمیر كنى و من چیزی
برای پرداخت ندارم. اما اکنون راه رفتن بدون چکمه غیرممکن است - سرما شديد
است ...
کفاش فقط لبخندی زد و گفت:
- چکمه های شما آماده است. آن را بپوشید و اذيت نشوید! - و آنها را بدون
درخواست چیزی به زن داد.
شب فرا رسید، کفاش که کار خود را به پایان رسانده بود ، کنار پنجره نشست و
منتظر مهمان ماند. کفاش می خواست بخوابد. با ناامیدی از انتظار بی حاصل ،
شروع كرد به بستر خود رفتن. و بعد در زدند.
کفاش وقتی در را باز کرد ، مسافری را در مقابل خود دید. او گفت:
- اجازه دهيد شب را اينجا بگذرانم. من تمام روز در جاده بوده ام ، خسته و
سردم ، اما کسی را ندارم که به نزد او بروم: هیچ کس به من اجازه نمی دهد
شبانه وارد منزلش شوم ...
کفاش به او ترحم کرد و او را به خانه راه داد ، او را روی تخت خواباند و
خودش روی زمین خوابيد. پس ، به خواب رفت ، با خود فکر کرد: - "احتمالاً ،
من لیاقت مهمان را نيافتم ، زیرا او امروز هرگز به من ظاهر نشد ... ظاهرا ،
او به من افتخار نداد تا این عید بزرگ را با او جشن بگیرم "، - با چنین
افکار غم انگیزى كفاش به خواب رفت.
و اينك او دوباره در خواب همان صدای آرام را شنيد كه می گوید:
- امروز سه بار نزد تو آمدم و هر بار خوش آمد گویی تو را احساس كردم.