شهر غل و زنجيرها
یک بار تاجرى به کشور دیگری رفت و به شهری عجیب
رسيد که در آن همه ساکنان شهر در زنجير بودند. تاجر فکر کرد: "و اگر آنها
زنجیرهایی را نیز بر من قرار دهند ، پس چه باید كنم؟"
در همان لحظه نگهبانان ظاهر شدند و با دیدن یک
مرد آزاد، بلافاصله او را در غل و زنجير قرار دادند. با از دست دادن فرصت
بازگشت به خانه ، تاجر افسرده شد. وی از اهالی شهر پرسید که چرا همه آنها
را به غل و زنجیر بسته اند؟ آنها پاسخ دادند که مدتهاست چنین دستورى در شهر
آنها بوده است. تاجر پرسید:
- آیا همه ساکنان شهر محکوم به بستن زنجير در
تمام زندگی خود هستند؟
مردم به او پاسخ دادند:
- طبق شایعات ، گاهی اوقات پیرمردی به شهر ما می
آید که آزاد است و زنجير نمی بندد. فقط او می داند که چگونه از شر آنها
خلاص شود. اما او به ندرت ظاهر می شود به طوری که بسیاری شک دارند که آیا
این صحت دارد؟
تاجر فکر کرد: "کاری نمى توان كرد، ما باید این
پیرمرد را پیدا کنیم و بدانیم چگونه آزاد شویم."
سالها از آن زمان گذشت ، تاجر پیر و موهايش
خاکستری شد. و سپس یک روز او به طور غیر منتظره پیرمردی را دید که در
خیابان قدم می زد. او به زنجیر بسته نبود!
زندانى فرياد زد – اى پير ، به من کمک کن تا از
شر اينها خلاص شوم!
پير مرد جواب داد – فرزند، به طور ذهنی به خودت
بگو: "بگذار نگهبانان فوراً زنجيرها را از من بردارند" - و تو آزاد خواهی
شد.
زندانی فکر کرد این یک شوخی بد است ، اما تصمیم
گرفت تلاش کند و این سخنان گرامی را به خودش گفت. بلافاصله نگهبانان ظاهر
شدند و او را از زنجيرها آزاد کردند.
تاجر تصمیم گرفت فوراً از این شهر عجیب خارج شود
و تعجب كرد که چه اتفاقی افتاده است. با دویدن از دروازه شد خارج شد ، او
دوباره پیرمردی را که به او کمک کرده بود دید.
- اى پير ، این چه نوع شهری است؟
پير مرد گفت: شهری که در آن زندانی مى شوند و از
زنجيرها آزاد می شوند ، درست با فکر كردن درباره آن. تو نجات یافتی زیرا به
سخنان من ایمان آوردى. و کسانی که ایمان ندارند برای همیشه زندانی می مانند
و من دیگر نمی توانم به آنها کمک کنم.